☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: سحربانو 69

ژانر: عاشقانه، درام

مقدمه:

پرستش توی یه تصادف با ماشین نامزدش بیناییش رو از دست میده و بعد از اینکه خانواده ی همسرش این رو متوجه می شن، اون رو به حال خودش می ذارن و نامزدی رو به هم می زنن.

برای برگشتن بیناییش باید عملی انجام بده که هزینه ی بالایی داره و خانواده قادر به تامین اون نیستن.

در همین وا نفسا خیری پیدا می شه که…

!!پیشنهاد ادمین ماه رمان، رمان بسیار جذاب و خواندنی!!

بخشی از داستان:

حوصله جر و بحث نداشتم..امروز به قدر کافی پر شده بودم..خونه اونقدر هم که من بزرگش میکردم کثیف نبود..مگه تمیز
کردن یه خونه 80 متری که بخشی اش هم حیاطه چه قدر کار میبره..
رفتم سر کمد مشترک خودم و ستایش..اووف..حالا چی بپوشم که خدا خوشش بیاد؟
مثلا عروسم و لباس نو باید تنم کنم..ولی کو؟عقده ای و ندید بدید نبودم ولی خب..منم بعضی وقتا خجالت میکشیدم…
تا کمر تو کمد دنبال یه لباس مناسب میگشتم که صدای مامان از پشت سر غافلگیرم کرد.
مامان_اینو بپوش..
برگشتم عقب..یه مانتو سفید که روی استیناش و بعضی قسمتاش نگین کار شده بوددستش بود..
_این چیه؟
مامان_ما بهش میگیم مانتو..بگیر دیگه..
_خودت دوختیش؟
مامان مانتو رو داد دستم و خودش رفت سمت کمد و مشغول تمیز کردن کمدی که من بهم ریختم شد و گفت_سه چهار روز
پیش پارچش و دیدم و خوشم اومد..دیشب تمومش کردم..میدونستم از امروز به بعد نیازت میشه..
شاید وحید بخواد ببردت خونشون..فامیلاش بالاخره اونجان..فردا هم میرم یه دو رنگ دیگه واست میخرم و میدوزم..نمیخوام
جلوی زن عموت سرافکنده بشی..
تو صداش بغض داشت..چرا چشمام با شنیدن صداش اشکی شدن..مامان غماش کمن که منم شدم دلیل یکی از بغضاش..
خدایا ناشکری نمیکنم..ولی این بغل مغلا رو هم یه نگاه بنداز..شاید ما رو هم دیدی..
یه شلوار جین ابی تیره که مال ستایش بود و پوشیدم و مانتو هم روش..موهامو محکم بالاسرم با کش مو بستم..از این
کیلیپسای سه کیلویی خوشم نمیومد..در واقع دیگه نمیشد استفاده کنم..قدم از وحید میزد بالا..
ارایش صورتم از عصر یه چیزایی روش مونده بود..شال سورمه ای هم رو سرم گذاشتم ..
تو اینه قدی اتاق به خودم نگاه کردم..فیت تنم بود..واقعا زیبا بود..تو بازار اگه میخواستی لنگش و بخری کمتر از 250
نمیشد..ولی پای مامان فقط پول پارچش در اومده بود..مامان خیاط ماهری بود..
حوصله کیف نداشتم..گوشی درب و داغونم و برداشتم و از خونه زدم بیرون..
وحید تو ماشینش نشسته بود..هوا گرم بود و شیشه ها بالا و کولر روشن..صدای ضبط ماشینش از شیشه های بالارفته هم زده
بود بیرون..
نشستم تو ماشین..بوی اسپری ماشین و عطر ارزون وحید با هم قاطی شده بود..خوشم نمیومد..یه اهنگ تند خارجی گذاشته
بود و تند تند ادامس میجویید..مطمئنم که هیچی از متن اهنگ نمیفهمید..
ماشین و با یه تیکاف پر سر و صدایی به حرکت در اورد..
خوشحال بود..بایدم باشه..میدونستم از خداشه که با من ازدواج کنه..

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ۹۹/۱۰/۲۴
  • ماه رمان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی