نویسنده: ریحانه صدری
ژانر: عاشقانه، همخونه ای، ازدواج اجباری
تعداد صفحات: 555
بخشی از داستان:
ماریا… ماریا… ماریااااااا
با کلافگی پتو رو از سرش کنار زد فقط یک نفر جرات می کرد بدون اجازه به اتاق او بیاد.
ماریا: تو… هیچ وقت… آدم… نمیشی.
بهار سر خوشان خندید و گفت: مگه فرشته ها هم آدم میشن از کی تا حالا؟
ماریا: چی میخوای؟
بهار: پاشو ببینم ناسلامتی فردا داری میری ایران اون موقع راحت گرفتی خوابیدی.
پاشو لباساتو آوردم.
ماریا: چه لباسی؟
بهار: لباس های مخصوص ایران. تو که نمیخوای با این لباسهای نیم وجبی بری ایران؟!
بعد یه حالت متفکر گرفت و گفت: اینجوری بری یکی میری دو تا بر میگردی.
درسته پسر عمه من تارک دنیاست ولی دیگه نمیتونه از این زیبایی بگذره.
ماریا بالشتش را به طرف او پرتاب کرد و چند تا ناسزا هم به او گفت در حال حاضر این چیزها براش اهمیت نداشت دوری از وطن و پدرش تنها دوستش بهار براش آزار دهنده بود.
بهار: پاشو ببین چی برات خریدم.
ماریا: یه جوری میگی انگار خودم ندیدم خوبه با هم سفارش دادیم.
بهار: عکسشو دیدی خودشو نو ندیدی که.
هفته پیش از سایت لباس های اسلامی ایرانی چند دست لباس سفارش داده بودند باورش نمیشد او که در خرید لباس اینقدر وسواس داشت…
- ۹۹/۰۹/۱۹