نویسنده: سما جم
ژانر: عاشقانه.اجتماعی
تعداد صفحات: 242
بخشی از داستان:
دست بردم و از جیب کتم در آوردم و نگاهی انداختم. شمارهاش نا آشنا بود و همین باعث میشد که واقعا نخوام جوابش
رو بدم؛ ولی از این همه پشتکاری که به خرج داد و سه باره شماره گرفت، منم خودی نشون دادم و سبز رو کشیدم که
چه کار بیخودی کردم! صداش مثل همیشه خراشیدگی بغضش رو داشت :
ـ سالم پسرم !
ـ سالم مادر عزیز بنده، پارسال فامیل، امسال غریبه !
ـ خوبی خشایار جان ؟ کی از چین برگشتی ؟
ـ به به! اخبار دست اولتون کمی کهنه شده .یه ده روزی هست که برگشتم.
ـ گوشیت خاموش بود منم شرکتتون رو گرفتم .بهم گفتند چین هستی .
ـ ناپرهیزی کردی احوال ما رو بپرسیدی!چی شده خط عوض کردی؟
ـ سه هفته پیش از سوئد اومدیم. تو که نبودی برای کار محمد ، دو هفته دوبی رفتیم، االنم تهرانیم. میای ببینمت ؟
ـ میدونی که محمد خوشش نمیاد.منم حوصله شو ندارم.
پرید وسط حرفم و نذاشت ادامه بدم .
ـ خشی دلم تنگه، خدایار هم بهونه ت رو میگیره .نمیخوای ببینیش؟ من هیچی ، این طفلی گـ ـناه داره ، از اوندفعه که
گفتی از بچگی بارفیکس می زدی ، هر روز همین کار رو میکنه. اون که گناهی نداره.تنها داداشش تویی که اونم بیشتر از
سالی یکی دوبار نمیتونه ببینه .
گارسونی که غذام رو روی میز میذاشت ، نگاهی به من انداخت و آروم پرسید چیز دیگه ای نیاز ندارم ؟ که منم سری
تکون دادم و تشکر کردم. دیگه خوب من رو میشناختند بس که ناهارشون رو خورده بودم.
جایز بود برای اینکه غذای خوشمزهام سرد نشه ، زودتر حرف رو هم بیارم.
- ۹۹/۰۹/۱۹