نویسنده: ر.اسکندری، arsham75
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 118
بخشی از داستان:
ماشین رو درب منزل شهاب اینا پارک کردم و خودم پیاده شدم و رفتم خونه.
خونه ی ما یه خونه خیلی بزرگ بود … بابام سهامدار عمده یه شرکت خودرو سازی بزرگ بود ، بیش از 60 درصد سهام مال بابام بود!
بعد از اونم دوست صمیمی بابام که بهش عمو سعید می گفتیم بیشترین سهام رو که بیست و پنج درصد بود داشت .
بابای شهاب هم چند تا کارخونه داشت … از اون کارخونه دارای کله گنده بود … ولی با این حال ثروتش به ثروت بابای من نمی رسید
من پسر بزرگ خانواده هستم و یه خواهر هفت ساله به اسم سارا و یه مادر مهربون و که به نظر خودم خوشگلترین و مهربونترین زن دنیاست.
سارا هم درست شبیه مادرمه کپی برابر اصل … خودمم که یه مقدار به پدرم رفته بودم و یه مقدار به مادرم …کلا میشه گفت بر و رویی دارم!
مثلا چشمام که خاکستری بود به بابام رفته بود، در حالی که رنگ چشمهای مادرم سبز بود، و موهام هم مثل مادرم لَخت و مشکی بود در حالی که پدرم موهای خشک و جو گندمی داشت.
شهاب هم یه خواهر دو قلو داشت که خودش پونزده ثانیه ازش بزرگتر بود … اسم خواهرش رها بود .
من امسال پایه سوم دبیرستان بودم و شهاب چهارم … درسمون نسبتا خوب بود … در هر حال ما پسرای ارشد ثروتمندترین مردهای شیراز بودیم …
- ۹۹/۰۹/۲۰