نویسنده: مَری 72
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 247
بخشی از داستان:
از خونه ما تا خونه دایی یه ساعت راه بود اما من هر روز میرفتم دیدنش و وقتایی که میومد خونمون دنیا مال من میشد
بابابزرگ بود که این راه رو پیش روم گذاشت
راهی که شاید به نظر خیلیا سخت و محدود اما برای من لذت بخش بود و پر ارامش
شب رو به حرفای بابا فکر کردم , به ناله های مامان که بخاطر سر دردش بود فکر کردم …
یه لحظه یاد فوت مادربزرگم افتادم , یاد اینکه بابابزرگ چطور صبر کرد …
+ اگه ادعا میکنی الگوت پدربزرگت بوده , پس صبر کن … مثل پدربزرگت
باید صبر میکردم … چهل روز از رفتنش میگذشت و من تو این مدت شده بودم تارک دنیا
نه درس و دانشگاه و نه خواب و خوراک …
باید برمیگشتم به قبل …
باید میشدم همون فاطمه شاد و خل
+ افرین … خشم اومد اعتراف کردی خلی :((
|=
اون روز کلاس داشتم و میخواستم برم دانشگاه
بس بود عزاداری …
41
صبح زود بلند شدم و بعد از دوش کوتاهی , صبحانه مفصل چیدم و منتظر مامان و بابا
بابا : به به … خانم سحرخیز
من : پس چی که سحرخیزم
بابا : اره خب یه روزی پنگوئن هم پرواز میکرد
پشت چشم نازک کردم و گفتم : هرطور شده باید برم ازمایش دی ان ای بدم اینطور نمیشه … من به شما شک دارم
پشت میز نشست و گفت : خوبه کی بریم ؟
من : بااااباااا
خندید و گفت : ها … حق ندارم با تک دخترم شوخی کنم ؟
چایی براش ریختم و خودمم نشستم
یکم بعد مامان هم اومد
از دیدن صورت لاغر و کبودی زیر چشمش دلم گرفت اما به رو نیاوردم
بعد از صبحانه حاضر شدم و رفتم دانشگاه
هیچ کس خبر از رفتنم نداشت و میخواستم بعد از یک و ماه و خورده ای همه رو سوپرایز کنم
وارد کلاس شدم و بلند و پر انرژی گفتم : سلاااامممم
- ۹۹/۰۹/۲۱