☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مَری 72

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 247

بخشی از داستان:

از خونه ما تا خونه دایی یه ساعت راه بود اما من هر روز میرفتم دیدنش و وقتایی که میومد خونمون دنیا مال من میشد
بابابزرگ بود که این راه رو پیش روم گذاشت
راهی که شاید به نظر خیلیا سخت و محدود اما برای من لذت بخش بود و پر ارامش
شب رو به حرفای بابا فکر کردم , به ناله های مامان که بخاطر سر دردش بود فکر کردم …
یه لحظه یاد فوت مادربزرگم افتادم , یاد اینکه بابابزرگ چطور صبر کرد …
+ اگه ادعا میکنی الگوت پدربزرگت بوده , پس صبر کن … مثل پدربزرگت
باید صبر میکردم … چهل روز از رفتنش میگذشت و من تو این مدت شده بودم تارک دنیا
نه درس و دانشگاه و نه خواب و خوراک …
باید برمیگشتم به قبل …
باید میشدم همون فاطمه شاد و خل
+ افرین … خشم اومد اعتراف کردی خلی :((
|=
اون روز کلاس داشتم و میخواستم برم دانشگاه
بس بود عزاداری …
41
صبح زود بلند شدم و بعد از دوش کوتاهی , صبحانه مفصل چیدم و منتظر مامان و بابا
بابا : به به … خانم سحرخیز
من : پس چی که سحرخیزم
بابا : اره خب یه روزی پنگوئن هم پرواز میکرد
پشت چشم نازک کردم و گفتم : هرطور شده باید برم ازمایش دی ان ای بدم اینطور نمیشه … من به شما شک دارم
پشت میز نشست و گفت : خوبه کی بریم ؟
من : بااااباااا
خندید و گفت : ها … حق ندارم با تک دخترم شوخی کنم ؟
چایی براش ریختم و خودمم نشستم
یکم بعد مامان هم اومد
از دیدن صورت لاغر و کبودی زیر چشمش دلم گرفت اما به رو نیاوردم
بعد از صبحانه حاضر شدم و رفتم دانشگاه
هیچ کس خبر از رفتنم نداشت و میخواستم بعد از یک و ماه و خورده ای همه رو سوپرایز کنم
وارد کلاس شدم و بلند و پر انرژی گفتم : سلاااامممم

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ۹۹/۰۹/۲۱
  • ماه رمان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی