ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 2144
بخشی از داستان:
عصددبانیت به سددمت اون خونه حرکت میکنم و به مرد میگم: آقا دارین چیکار
میکنید؟
نگاهی به لباسام میندازه و با اخم میگه: از اینجاگمشو
بعد دو باره میخواد زن رو به زور به داخل خونه بکشدده که با کیفم به سددرش
میکوبم… مرد که انتظار این کارو از من نداشدت همونجور که مچ دسدت اون
زن تو دستشه به طرفم برمیگرده و میگه: تو چه غلطی کردی؟
دستشوباال میبره و با عصبانیت به صورتم سیلی میزنهبهتره دستشو ول کنی وگرنه به پلیس خبر میدم
تعادلمو از دسددت میدمو محکم به دیوار برخورد میکنم… درد بدی رو روی
پیشونیم احساس میکنم… دستمو به سمت پیشونیم میبرمکه میبینم زخم شده
و داره ازش خون میاد
با پوزخند نگام میکنه و میگه: بهت گفتم گم شددو ولی گوش نکردی… بهتره
حاال گورتو گم کنی
بعد دو باره مچ زن رو میگیره… زن تقال میکنه و با التماس نگام میکنه… دلم
برای زن میسددوزه با جیغ و داد به طرف مرده میرمو اینبار چند دفعه با کیفم به
سدر و صدورتش میزنم… مرده چند برابر منه… اما چون انتظار این کارو از من
ندا شت غافلگیرمی شه برای اینکه جلوی من رو بگیره د ست زن رو ول میکنه
که با داد میگم: فرار کن… فرار کن
زن با نگرانی بهم نگاه میکنهکه باز میگم:تو رو خدا فرار کن
- ۹۹/۰۹/۲۱