نویسنده: fereshteh98
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 482
بخشی از داستان:
کمی نگاهم کردو آخر سر گفت:دوستت….آنید!…
جوری بلندگفتم چــــــی که،هرچی آدم بود سراشون برگشت طرفه ما….
سرمو که بلند کردم دیدم ملت زل زدن به ما،تازه نگاهم به سیاوش خورد که دیدم داره با اون
نگاهه مسخرش نگاهم می کنه…
بعد از اینکه جو برگشت به حالته قبل به آرین نگاه کردم،پس بگو چرا رفته بود تو فکر!…
از هنگ که اومدم بیرون…. کلی ذوق کردم:واقعا انتخابت عالیه….کی بهتر از آنید؟منم باش
حرف می زنم سعی می کنم مزه دهنشو بفهمم،من از خدامه که اون آنید خل بشه زن داداشم…
آرین که از جانبه من خیالش راحت شده بود چشمکی زد:مخلصیم…خواهر داشتن واسه همین
موقع ها خوبه دیگه…
در جوابش لبخندی زدم و…..همون موقع شامو اووردن….
مدام فکرم دورو بر آنید می چرخید…
هرچند باهاشم قهر بودم ولی خب….منم کمی تند رفتم…
خوردن شاممون که تموم شد آرین رفت تا پوله غذا رو حساب کنه…..گویا واسه همین بحث
بود که منواوورده بود بیرون…ای آرین موزی!…
چند ثانیه بیشتر از رفتنه آرین نمی گذشت که….یه پسره فوق العاده جلف اومد و پرو پرو
نشست سره میز!….منو میگی کپ کردم یه لحظه…مو به تنم سیخ شد….بسکه بد نگاهم می
کرد..خواستم بلند شم که صدای نخراشیدش تو گوشم پیچید:
کجا خانم خوشگله….بزن قیدشو بیا خودم همه جوره می خوامت!…
- ۹۹/۰۹/۲۱