نویسنده: Elnaz Dadkhah
ژانر: فانتزی تخیلی-عاشقانه
تعداد صفحات: 338
بخشی از داستان:
– به هرحال خوشحال می شم اگه کمکی نیاز داشتی بهم بگی یا شاید بتونم یه روز
اطراف شهر رو نشونت بدم. در ضمن بدم هم نمیاد موقع تمرین فوتبال تماشاچی مثل
تو داشته باشم.
چشمکی زد و به صندلی خودش برگشت. پس اسمش لوسی بود. اسمی ملایم که
اصلا به خشم درون چشم هاش و جسارتش نمیومد. نیک نگاهی بهم انداخت و گفت:
– چطوری می خوای این کارو بکنی?
– صبر کن خودت می بینی.
منتظر موندم تا کلاس تموم شد. بچه ها یکی یکی کتاب هاشون رو بر می داشتن و
برای ناهار به سالن می رفتن. اونقدر موندم تا کلاس خلوت شه. آروم و بی عجله
مشغول جمع کردن وسایلش بود. چند قدم بهش نزدیک شدم و پشتش ایستادم.
سرمو از پشت کنار گوشش بردم. عطر موهاش برای لحظه ای حواسم رو پرت کردم.
اروم گفتم:
– هی.
با شنیدن صدام کنار گوشش از جا پرید و به سمتم برگشت. با دیدن من به سرعت
اخم چهره اش رو پوشوند و گت:
– چیه؟
– می خوام باهات صحبت کنم. البته اگه وقت داری.
– چه صحبتی؟
براق بودن و حالت تدافعی داشتن کاملا توی چشم هاش مشخص بود.
– فکر می کنم اولین برخوردی که باهم داشتیم چندان جالب نبوده. ترجیح میدم
تجدید نظر کنم.
- ۹۹/۰۹/۲۱