نویسنده: سها مردای
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
تعداد صفحات: 219
بخشی از داستان:
لبخندی زد و گفت:
چون تو رو پیشم فرستاده که نجاتت بدم. –
متعجب تر از قبل گفتم:
منظورت چیه؟ کی من رو فرستاده؟ –
بدون جواب از تخت بلند شد، پروندم رو نگاهی انداخت ؛ همین
طور که مشغول چک کردن پرونده بود گفت:
دو تا جعبه قرص می دم قباد. جعبه زرد رنگ رو امشب بخور تا –
فرداشب حالت تهوع داری. پس فردا دیگه اون قرصا رو نخور، به
جاش جعبه سفید رو مصرف کن، ویتامینه است، تا بتونی واسه
مهمونی بیای.
بدون این که منتظر جوابی از من باشه از اتاق خارج شد. قباد
باچهره ای بیحوصله و لحنی شاکیانه گفت:
بهتری یانه؟ من رو از کار زندگی انداختی. –
سری تکون دادم.بعد تموم شدن سرمم برگشتیم خونه.
عزت روی صندلی مجللش روبه رو تلویزیون در حال کشیدن
سیگار بود.
با شنیدن صدای پای ما با عصبانیت گفت:
اون قرصای اردلان رومی خوری تا خوب بشی. حال باهات –
وقتی مریضی کیف نمی ده باید سر حال باشی تا خوشم بیاد.
دندونام رو هم فشار دادم. رفتم تو اتاق قرص ها رو نگاهی
انداختم، از جعبه زرد قرصی رو بدون آب انداختم بالا و رو تختم
دراز کشیدم، کم کم علائم حالت تهوع پیدا کردم.
- ۹۹/۰۹/۲۴