نویسنده: مریم خسروی
ژانر: عاشقانه، تراژدی
تعداد صفحات: 27
بخشی از داستان:
نفس های تند و کش دارم را کنترل می کنم. از امین متنفر بودم. چشم هایم را با بیچارگی روی هم می
فشارم. صدایم گرفته و خش دار شده است .
– این چه حرفیه! فردا باهات تماس می گیرم طیبه جان، فعلا خداحافظ .
منتظر پاسخش نمی مانم و دکمه ی قرمز رنگ را می فشارم. قلبم با شدت به قفسه ی سینه ام می کوبد.
امین یک شب خواب خوش را بر من حرام کرده بود. مشتِ جمع شده ام را روی کلید چراغ مطالعه
می کوبم. اتاق در تاریکی نسبی فرو می رود. به سمت تخت می روم و خودم را زیر پتو پنهان می
کنم. دست شویی در حیاط بود و پنجره ی اتاقِ من، مقابل دست شویی قرار داشت. امین گفته بود
حواسم به پتویم باشد، مبادا بالا برود و او را به گناه بیندازم. هیچ وقت نتوانستم برادرم را دوست داشته
باشم. هیچ وقت نتوانستم با عقاید او و پدرم کنار بیایم، هیچ وقت …
*بعلم باعورا: عالمی از قوم بنی اسرائیل بوده، که قصد نفرین کردنِ قوم حضرت موسی رو داره، اما
الاغش اون رو به مقصد نمی رسونه. واسه همین داستانش توی قرآن روایت شده و گفته شده الاغش به
بهشت میره .
صبح با صدای دینگ دینگِ ساعت کوکی بیدار می شوم. غلتی روی تخت می زنم و با چشم های نیمه
باز، به پنجره نگاه می کنم. یک صبح دیگر از راه رسیده و من تنها به شوق دیدنِ او بیدار می شوم.
پتو را کنار می زنم و لبه تخت می نشینم. دستی به مو های آشفته ام می کشم و بر می خیزم. می دانم
که امین حالا در خانه نیست و پدر هم صبح زود به مسجد رفته است. با خیال راحت از اتاق بیرون می
روم. صورتم را در آشپزخانه می شویم و به اتاق بر می گردم. خانه در سکوت مطلق فرو رفته و این
یعنی مادر هم خانه نیست .
خمیازه ای می کشم و جلوی آینه می ایستم. بافتِ به هم ریخته ی مو هایم را باز می کنم و با بُرِس به
جان مو هایم می افتم. فرفری های مشکی رنگم بد جور در هم تاب خورده اند. حالت مو هایم را
دوست داشتم. هیچ وقت به فکرِ صاف کردن مو هایم نبودم. مو هایم را با کش بالای سرم جمع می کنم
و به صورتم در آینه نگاه می کنم. پوست سفید، پیشانی کشیده، ابرو های نازک و کشیده، چشم های
درشت به رنگ مو هایم و مژه های بلند، بینی استخوانی و لب های کوچک و گوشتی… زیبایی افسانه
ای نداشتم، اما چهره ام ملیح و آرام بود. این را آقای مهرزاد گفت، وقتی برای اولین بار به آتلیه اش
رفتم. با یادآوری اش لبخندی از ته دل می زنم. به سمت کمد می روم و لباس هایم را می پوشم. کوله و
دوربینم را بر می دارم. چند پاف ادکلن به نبض و گوشه های روسری بلندم می زنم و از خانه بیرون
می روم. صدای پرنده ها، لا به لای درخت های بلند کوچه مان می پیچد. با خودم فکر می کنم چه
صبح دل انگیزی ست !
فاصله ی خانه تا آتلیه ی عکاسی طولانی ست. سوار تاکسی می شوم و آدرس می دهم. حدود بیست
دقیقه ی بعد، به اتلیه می رسم. آقای مهرزاد را می بینم که جلوی در ایستاده و با مردی به سن و سال
خودش صحبت می کند. بی حواس کرایه ی تاکسی را حساب می کنم و پیاده می شوم. مرد راننده با
صدای بلند می گوید :
– خانم، بقیه ی پولتون …
- ۹۹/۰۹/۲۴