نویسنده: مهسا
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 37
بخشی از داستان:
مادرم با سینی ای به دست امد و گفت :چی شده؟
من به پیرمرد اشاره کردم و گفتم: اون همه چیز رو راجب روح میدونه .
پیرمرد طوری بهم نگاه کرد که انگار من یک دیوونم مادرم هم همینطور دوباره داد زدم : بهش بگو, درمورد اون نوشته ها ,
درموردِ. اون روح من حتی دیدم که باهاش حرف زدی .
مادرم سینی را روی میز گزاشت و گفت : ایدا برو اتاقت .
رو به پیرمرد داد زدم :چرا لال شدی ؟
مادرم به پشتم زد و مرا به سمت پله ها حل داد و گفت : بسه دیگه .
_ نه نیست .
مادرم با صدایی غرش مانند گفت :برو تو اتاق .
صدایش بدنم را لرزاند تا حالا اینقد بد سرم داد نزده بود , از پله ها بالا رفتم صدای مادرم را شنیدم که میگفت :معذرت
میخوام نمیدونم چرا ایدا جدیدا ….
بقیه حرف هایشان را نشنیدم به اتاق رفتم و در را کوبیدم پیرِ مردِ لعنتی
صدای خوردن دانه های باران به پنجره آمد , از موقعی که به اتاق امده بودم بیرون نرفته بودم حتی شام هم نخورده بودم ,
احساس گرسنگی هم نداشتم فقط خوابم میامد به تختم رفتم پتو را روی سرم کشیدم و فورا خوابم برد .
با وحشت نشستم سر و صدای زیادی میامد پنجره ی باز محکم کوبیده میشد باران با شدت واردِ اتاق میشد و صدای
برخوردش به کف زمین میامد , قسمتِ پایین تختم که نزدیک به پنجره بود خیس شده بود پاهایم را جمع کردم صدایی از
بیرون مانند غرش امد و رعد و برقی زد که تمام اتاق روشن شد و من روح را دیدم ,کنارِ پنجره ایستاده بود و چشم های
سبزش برق میزد ناخودآگاه جیغ زدم ,از رو تختم پاشدم پاهایم را روی زمین گزاشتم آب تا زیرِ زانو هایم امده بود رعد و برق
دیگری زد و روح ناپدید شد به سمت در اتاق رفتم, تا بازش کردم اب وارد راهرو شد و حتی از پله ها پایین رفت مادرم از
اتاقش خارج شد اولش جیغ زد فکر کردم که او هم روح را دیده اما گفت : خونه رو آب برد .
به سمت مادرم رفتم و گفتم :من میترسم.
_ چرا پنجره رو باز گزاشتی؟
_ من بسته بودمش… روح بازش کرده مطمعنم.
رعد و برقی زد زمین لرزید من فکر می کردم که سقف روی سرمان خراب میشه که خوشبختانه نشد .
مادرم به اتاقم رفت من هم دنبالش رفتم مادرم یکی از. در های پنجره را فشار داد بست و گفت :بیا این یکی رو ببند .
به سمتش رفتم قطرات باران از بیرون با شدت به صورتم می خوردند پنجره را گرفتم و فشار دادم اما باد از من قوی تر بود
تمام زورم را به کار بردم و فشارش دادم ناگهان صدای خرد شدن آمد چشم هایم را بستم احساس کردم صورتم داغ شد و
کنار رفتم صدای مادرم میامد که داد میزد : صورتت
- ۹۹/۰۹/۲۴