نویسنده: لیلین
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 546
بخشی از داستان:
با تردید زمزمه کردم.
_ سکته که نکرده؟!
_ نمی دونم والله. باید برم ببینم.
_ منم می یام.
_ تو کجا؟ بمون خونه شاید لازم شد چیزی برامون بیاری. یه سر به خونه ی بی بی هم بزن ببین
چیزی رو گاز نمونده باشه، درو پنجره ها رو هم قفل کن معلوم نیست بی بی چقدر باید تو
بیمارستان بمونه. دیگه سفارش نکنم ها، من رفتم.
_ باشه فقط منو بی خبر نذارین.
مامان سرتکان داد و رفت.
از وقتی بی بی تنها زندگی می کرد یه سری یدکی از کلیدهاش تو خونه ی ما بود و مدارک
شناسایی و بیمه ی بی بی هم دست مامان بود.
با ناراحتی وارد خونه شدم. کلید های خونه ی بی بی رو برداشتم و با پس زدن فکر اینکه مثل
تموم سالهای کودکیم از اون پلکان آهنی برای ورود به اون خونه استفاده کنم، از در بیرون زدم.
مادام عصا زنان درحال ورود به کوچه بود. ایستادم تا باهاش سلام و احوالپرسی کنم. نمی خواستم
با دیدنم در حال ورود به خونه ی بی بی نگران شه.
به محض اینکه درخونه باغ پشت سر مادام بسته شد، کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد حیاط خونه
ی بی بی شدم. یه حیاط چهارگوش با باغچه ی بزرگی که کمی از سطح زمین ارتفاع داشت و دوتا
درخت تنومند گلابی با چند تا بوته ی نسترن که به دیوار گرفته و بالا رفته بودن، توش کاشته شده
بود.
پنجره های لخت و عور زیر زمین و فضای خالیش زودتر از نمای دوطبقه ی خونه و پله هاش، جلو
چشمم قرار گرفت. یه زمانی اونجا شده بود کارگاه ستار که صبح تا شب خودشو توش زندانی می
کرد و با کمان اره ی تو دستش طرح برش می زد.
اون یه معرق کار حرفه ای بود و تابلوهای بی نظیری ازش رو در و دیوار خونه دیده می شد.
- ۹۹/۰۹/۲۴