نویسنده: رایکا راستین
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 201
بخشی از داستان:
ساعت هفت ونیم رها یک لباس مشکی گردنی که بالاش سنگ دوزی بود گرفت که دامنش صاف و تا روی
زانو بود……
هانا هم که یک لباس یقه حلالی آبی کاربنی که بلند بود با حاشیه نقره ای گرفت که ساده بود و بالاش با یک
ساتن آبی روشن کار شده بود….
-وای چقدر شما دو تا سخت پسندین،منو کشتین
رها:خف برو غر غرو….هنوز کفش مونده
-وایی!!!!!!!
دوباره راه افتادیم دنبال کفش که من گرفته بودم و همینطوری یک کیف طلایی براق خریدم،با یک شال حریر
طلایی….هانا و رها هم کیف و کفش ست لباس هاشون رو گرفتن و منو راحت کردن…..
-آخیش بالاخره تموم شد،بچه ها من گرسنمه…
هانا:دقیقا
رها:منم
هانا:بچه ها بریم پیش هامان اینا…
با این زر هانا این رها چشماش برق زد….
رها:مگه هامان چند نفره؟!؟!
-آترین هم هست…..
-سلام آترین
آترین:سلام کجایی؟؟؟
-کافی شاپ،پایین پاساژ
آترین :باش الان ما هم میایم….
چند دقیقه بعد آتی و خره سر وکلشون پیدا شد؛با چند تا کیسه ای که دستشون بود معلوم بود خرید کردن
….دستم رو گرفتم بالا تا ما رو ببینن که تقریبا همه ی دخترا کافه که داشتن اون دو تا نره غول رو نگاه
میکردن چرخیدن سمت من….
اون شب با آرامش شام رو خوردیم …..
هامان:رائیکا شماره رها رو بده!!!
- ۹۹/۰۹/۲۴