نویسنده: مهدیه مومنی
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 176
بخشی از داستان:
به سمتم برگشت و گفت:سپیده خانم می تونم یه درخواستی بکنم؟
نفس در سینه ام حبس و سرانگشتانم یخ بست.
یعنی چه می خواست که بگوید؟
_خواهش می کنم بفرمایین.
طاها:حالا که این جریانات و به یک نفر گفتم،می تونم ازتون خواهش کنم که بهم کمک کنین؟اگه دونفر با هم هم
کاری کنن به نتایج مطلوب تری می رسن.
از این پیشنهادش جا خوردم!
یعنی او می خواست که از افکار من استفاده کند؟
_البته که کمک می کنم،اما چه جوری؟
طاها:مدارکی که من جمع کردم و شما بهش یه نگاه بندازین،شاید متوجه نکته ای بشین که به چشم من نیومده.
مانند داستان های جنایی شده بود و من نقش کاراگاه را داشتم.
به راستی ان قدر قضیه جدی بود؟یعنی برایش پیدا کردن این شخص ان قدر مهم است؟
_باشه،اما وقتی شما به چیزی نرسیدین،فکر نمی کنم که من بتونم این معمارو پیدا کنم.
لبخندی زد و گفت:توکلم به خداست.
آخ که من چه قدر این جمله را دوست داشتم.
وقتی طاها این جمله را می گوید،به نظرم زیباترین جمله ایست که تا به حال شنیده ام.
- ۹۹/۰۹/۲۴