نویسنده: shaghayegh27
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 414
بخشی از داستان:
رفتم جلوى آینه نشستم …
چشماى طوسى اى که دیگه شیطون نبود،پوست سفید ،لباى متوسط و دماغى که بزرگ نبود و متناسب با صورتم
اما دیگه هیچ شیطنتى تو چهره ام نبود …
پوزخندم نمایان شد …
ازت متنفرم …
ازت متنفرم …
ازززززززت متنفرم آوا …..
و گوشیم رو کوبیدم تو آینه …
آینه ریخت و گوشیم هم بین تیکه هاى خورد شده ى آینه بود …
خم شدم و گوشیم رو برداشتم… سالم بود …
به آینه ها نگاه کردم ….بزرگترین تیکه اش رو تو دستم گرفتم و دستم رو مشت کردم …
آوا نابودم کردى..نابودت می کنم …
یه سوزش رو تو دستم احساس کردم ولى بیشتر از سوزش قلبم نبود ..
مشتم رو باز کردم …پوزخند زدم ….
در اتاق باز شد و آرتام سراسیمه اومد تو اتاق …
و پشت سرش آیدا و آرمین و آدرین …
اومدن نزدیکم …
تو چشماش نگرانى موج می زد …
با نگرانى گفت:با خودت چیکار کردى؟
فقط پوزخند زدم …
با پوزخند رو به آرتام گفتم :
- ۹۹/۰۹/۲۶