
نویسنده: مریم پیران
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 439
بخشی از داستان:
_یعنی چی شده،چرا باباعلی اومده اینجا؟
_نمیدونم والا
رفتیم سمت باباعلی ،رو به ارتام اشاره کردم چی شده که اونم سرش رو به معنای ندونستن تکون
داد.
رفتم نزدیک باباعلی و با لحن سوالی گفتم:
_سلام چی شده باباعلی؟
باباعلی با ناراحتی گفت:سلام غزال…ابروم رفت بابا؛
_اخه چرا،مگه چی شده؟
_اقای تهرانی رو که میشناسی؟
_اره مگه میشه نشناسم؟چی شده؟
_امروز بی خبر برای همیشه اومدند ایران.
با تعجب گفتم: مگه شما نگفتید قصد بازگشت ندارن؟
_چرا گفتم ولی مثل اینکه نظرشون عوض شده.
_خب شما چرا ناراحت هستید باباعلی؟
باباعلی با ناراحتی گفت :نزدیک های روستا یک ادم مزاحم از خدا بی خبر لاستیک ماشین
مهندس رو پنچر کرده اونم با تیرکمان…!
یکدفعه چشمم به ترانه و ارتام افتاد که به محض اینکه باباعلی این حرف رو زد چشماشون از
ترس گشاد شد،نمیدونستم با قیافه ی این دوتا بخندم یا گریه کنم…!
لینک دانلود رمان کلیک کنید