
نویسنده: یگانه
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 163
بخشی از داستان:
من: بله بله تو هم که شلغم تشریف داری … 4 نفری زدیم زیر خنده… وارد پاساژ شدیم و پیش به
سوی خرید .. یوهووووووو… واااایی خدا که دیگه جوونی تو پام نمونده
من: بچه ها یه لحظه وایستین
سوگل که دیگه کلافه شده بود گفت: باز چی شده
من: یه پیشنهاد دارم
نورا: چه پیشنهادی
من: بابا ما که باهم میریم همش رو مخ همیم که این زشته اون بده هرکی تنها بره به سلیقه
خودش چیزایی که میخواد و بگیره کارش که تموم شد هر کی بره تو رستوران پاساژ
ماندانا: راست میگه بچه ها این جوری بهتره … 4 نفری هر کدوم یه سمت رفتیم و شروع کردیم از
اول پاساژ و متر کردن… الان 0 ساعت و نیم بود که داشنیم میچرخیدیم اما از بس که غر زدیم
عصاب واس همدیگه نزاشتیم … همین جوری با دقت ویترینا و نگاه میکردم که چشمم به یه مغازه
خورد که ظاهرا بهتر از جاهای دیگه بود یکم جلو تر رفتم و از نزدیک که دید
م به این نتیجه رسیدم واقعا خوبه … درب کشویی و باز کردم و رفتم تو که دیدم سر فروشنده
بدبخت که یه دختر جوون بود کلی ادم ریخته و مغازش ناجور شلوغ بود … یکم این ور و اون ور
رفتم و چندتا بارونی برداشتم با چندتا چرم رو کتی … دوسه تا مانتو هم برداشتم و همرو رو
پیشخوان گذاشتم که دختره با تعجب و خنده گفت : ماشالااااا
من: خخخخ بزن به تخته … دختره به شوخی زد به میزش و شروع کرد به حساب کردن … کارتم و
که بابا واسم پر کرده بود و بهش دادم … دیدم اون که داره لباسا و واسم تو نایلون خرید میزاره
منم بی هدف به جنسای دیگش نگاه میکردم که یهو یاد کفش افتادم از اون جایی که اصلا حال
دوبارع گشتن بخاطر کفش و نداشتم رو به دختره گفتم : ببخشید عزیزم
دختره: جانم
لینک دانلود رمان کلیک کنید