نویسنده: f_javid
ژانر: عاشقانه
بخشی از داستان:
-وا؟ منظورت چیه رها؟
-هه منظورم؟ پس مامان خانوم هنوز وقت نکرده خبرا رو به شما برسونه! محض اطلاعتون این دکتر نیکنام دستپخت جدید مامان برای بندست.
(با تعجب و خنده): دروغ می گی…نه… وای رها بیچاره شدی تموم شداز من میشنوی همین فردا با پای خودت برو این قلب درب و داغونت رو عمل کن و پس فردام با همین دکتر پویا ازدواج کن که اگه نه این دکتر نیکنامی که من میشناسم … خدا بیامزدت. دختر خوبی بودی ها حیف شدی.
-پرو بشین سرجات ببینم. دور ورداشته. حالا فکر کرده کیه این پسره. عمرا از پس من بر بیاد. به هفته نکشیده خودش با پاهای خودش میره به مامان می گه غلط کردم ، منو معاف کنید. هه حالا وایستا و تماشا کن.
- ۹۹/۰۹/۲۸