
نویسنده: مژگان فخار
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات: 223
بخشی از داستان:
خیلی هوا گرمه .
-مجبور نیستی تو گرما بازی کنی . اونم با این بچه ها .
-عوضش چهارتا گل زدم بهشون . تیممون فعلا اوله .
-دلت به چه چیزایی خوشه . یکم به جای فوتبال برو سر زمین ها و به محمد علی کمک کن .
-چشم ، منتظر بودم تو بگی .
خنده ای می کنه و پاهاش رو توی حوض می بره . بالاخره زمان برگشتن به تهران می رسه و من از این
که فرصتی پیدا نکرده بودم تا با علیرضا درباره دکتر تهران صحبت کنم ناراحت بودم ؛ اما از طرفی
خوشحال بودم که بابا دیگه بحثی پیش نکشید و دارم میرم ؛ ولی این خوشحالی زیاد دووم نیورد و موقع
رفتن بابا میگه :
-هفته دیگه که عید غدیره میای دیگه!؟
-معلوم نیست ، شاید نتونم .
-سعی کن که بیای تا تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنیم .
مامان فقط نگاه غمناکی بهم می کنه و لیلا بی هیچ تغییر چهره ای کاسه آب رو توی دست هاش جا به
جا می کنه ؛ اما انگار خوشحال میشه .
لینک دانلود رمان کلیک کنید