نویسنده: atoosa tehrani
ژانر: عاشقانه
بخشی از داستان:رفتم یه مانتوی سفید بازی کردم و یه شلوار لی یخی… شلوارم رو داخل کیفم گذاشتم و یه بلوز آستین بلند آبی کنارش گذاشتم.ممکن بود لباسم کثیف بشه و مجبور بشم عوضش کنمباید یه چیزی باشه دیگه.روسری آبی و نقره ایم رو زدم سرم از پله ها رفتم پایین و از همه خدافظی کردم و وارد پارکینگ شدم ماشین نجمه رو خیلی دوست داشتمیه سانتافه ی سفید بود. سوییچ اون رو با خودم بردم هنوز ماشین نداشتم تازه 18 ساله شده بودم و گواهی نامه گرفته بودم… دنده رو عوض کردم و دوباره پیاده شدم که درو باز کنم درو که باز کردم یهو دیدم یه پسر پشت دره و میخواد زنگو بزنه… با بیخیالی گفتم:…
- ۹۹/۰۹/۲۸