☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مهسا آرامش

ژانر: عاشقانه

بخشی از داستان:

صمیم باور نمی کرد خانوم آریان پور مادر راد بود؟ با خودش فکر کرد چطور ممکن است زنی به این کوچکی موجودی به این بزرگی را به دنیا آورده باشد؟ راد رو به مادرش گفت بله ایشون همون کوچولوی دستپاچه ای هستن که حریرشون رو گم کرده بودن و تو مهمونی بزرگتر ها خیلی احساس کسالت می کردن… و بعد نگاهی به صمیم انداخت و گفت: دخترهای امروزیث گاهی تو این لباس های مجلسی حالت خنده داری پیدا می کنن. خب لباس ساده تری انتخاب می کردید تا این طوری نگران گم شدن حریرتون هم نبودید… سلیقه ی شما اینطور محترمه  خب اختلاف سلیقه بین نسل ها همیشه وجود داشته با بالا رفتن سن سلیقه ها تغییر می کنن خانوم آریان پور صورت صمیم را بوسید راد شوخی می کنه عزیزم  صمیم با پیروز مندی لبخند زد منم شوخی می کنم برای رفع کسالتم راد نزدیک تر شد و خیره به صورت صمیم گفت مواظب خودت باش کوچولوی مغرور چیزی صمیم را به دلشوره می انداخت. می خواست زودتر دستش را از دست راد بیرون بکشد. نمی توانست نگاه راد را انقدر از نزدیک تحمل کند . احساس می کرد قلبش هر لحظه ممکن است از سینه اش بیرون بیفتد. با این حال سعی می کرد خودش را خون سرد نشان بدهد نمی تنوم دستم رو پس بگیرم؟ راد با حالت عجیبی به صمیم نگاه می کرد . چیزی در چهره ی دختر مغرور و یکدنده آن را درگیر می کرد. چشمان صمیم در حالی که مضطربانه سعی می کردند خود را از نگاه راد پنهان کند آسمان آبی را می مانست که ابر های ابهام به آن سایه می انداخت. راد احساس کرد که جهانی پر از راز های کودکانه می بیند. این چشم ها او را به یاد کنام خود در جنگلی تاریک می انداخت این چشم ها حیوان وحشی درونش را بیدار می کرد.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ۹۹/۰۹/۲۹
  • ماه رمان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی