☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: شیوا_sh

ژانر: عاشقانه

بخشی از داستان:

 

بخواهید با آدم مورد علاقه ی خودتون ازدواج کنید، صیغه رو باطل می کنم و باید هردوتون هم به طرف مقابلتون این کار و علتشو توضیح بدید که هیچ پنهان کاری نباشه.

-ولی ما نمیخ…

-ساکت تبسم همون طور که بابات وظیفه داشت از تو محافظت کنه، منم وظیفه دارم و توام موظفی که به حرفام گوش بدی…؛ حالا هم بلند شید وسایلو باهم جمع کنید بریم

-آخه عمو…

-گفتم پاشین بگید چشم!

تبسم و سارا به اتاق رفتن تا وسایل مورد نیاز رو جمع کنن 1 ساعت بعد همه حاضر و آماده مقابل در ایستاده بودن تا سوار ماشین بشن و راه بیوفتن حاج احمد خودش پشت فرمان نشیت و سیاوش چمدان را در صندوق عقب ماشین گذاشت و در صندلی شاگر کنار پسرش نشست

منیر خانوم و دختر ها هم عقب نشستن

در تمام مسیر اخم های سیاوش درهم بود، منیر خانوم با اخم به تبسم و حاجی نگاه می کرد و تبسم با نگرانی انگشتان دستش را درهم قفل کرده بود و آن ها را بهم می فشرد، این عادت همیشگی او در در وقت نگرانی بود.

خانه ی پدری اش در خیابان ونک و خانه ی حاج احمد در سعادت آباد بود، به خانه و محله ی خودشان عادت داشت و خانه ی جدید را دوست نداشت هرچه به خانه نزدیک تر می شد، قلبش بیشتر می زد و نفسش تنگ می شد. با خاموش شدن ماشین گویی جانی در بدنش نمانده باشد دستانش را به سختی روی در ماشین گذاشت و بلند شد و به مدت چند ثانیه لرزش را در زانوهای خودش احساس کرد زیر لب به امید خدایی گفت و راه افتاد.انگار برای بار اول است که آن خانه را می بیند به حیاط مقابلش خیره شد و هیچ خاطره ای را نتوانست به یاد آورد.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ۹۹/۰۹/۲۹
  • ماه رمان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی