☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: عطیه جبلی

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات: 150

بخشی از داستان:

اشک می ریختم ولی انگار نمی ریختم! داشتم از پا در می اومدم؛ ولی می واستم که فکر کنم الفشه! نمی دونستم غصه ام مامان باشه یا بابایی که بدتر از ودم شوکه رسیده بود ونه و یا…. شهابی که تویِ سرد ونه وابیده بود! یادِ ببگی دام افتادم!وقتی داییم شهید شد مامان یلی گریه می کرد! بهش گفتم ” مامان؟ دایی میید چرا دیگه نیست؟ رفته مسافری؟” اشک داش رو به دست گرفت و آرومش کرد گفت ِ مامانی که نمی شد کنترل : “سفر…یا واب! در چی!…دیگه نیست” ! ِ جدیدی کردم کودکی ام ازش دوباره سوال کنیکاویِ ِ و من در عالم : ! + دا؟ واب؟! چه وابی؟! نکنه دمون دایی که می ری پیشِ ِ چهار پنج ساله زار زد! من مامان اشک بیشتری ریخت و با غصه بیشتری بغلم کرد و در آغوشِ زار! اون لح ِ من شده بود حال و روز ِ حال و روز ظه مامان! شدهاب؛ وابیده بود! تویِ سدرد ونه؛ از دمون واب دایی که می ری پیشِ دا… از دمون واب قیامتش ِ ! بعدش رو دا تعیین می کنه سر دایی که بیداریِ بیست و دو ساله ِ شهاب؛ کاش چشماش رو نمی بست.به نظرم برای یه پسر مرا زود بود! یلی زود… با فکر کردن به این موضوع : گوشم زن ورد که گفته بود صداش تویِ “دنوز بیست و دو سالم نشده دا” ! اشک ریختم! اشک بی یالت از اینکه دور و برم پرستاری پزشکی کسی دست! برادری که با اون روز چهل روز فقط تا بیسدت و دو سدالگیش ِ اشدک ریختم؛ اشدک ریختم به حال فاصله داشت..! تخ ِت م ِ کنار ِ ِچانه زده بودم و یره به حال و روز امان رویِ صدددددندلی نشدددددسدددددته بودم.دسدددددت زیر و یمش شده بودم!

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ۹۹/۰۹/۳۰
  • ماه رمان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی