
نویسنده: rana-agr
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 272
بخشی از داستان:
راست میگی؟
احساس کردم چهرش کمی درهم شد…ماشین را پارک کرد و گفت:
زندگیم شد…کم کم شد کل زندگیم …روانیش شده بودم…بدون اون نمی تونستم زندگیدوسال پیش بود…1,02سالم بود…منم مثل خودت از بچگی معروف شدم…یه دختری وارد
کنم…مشکل اینجا بود که یه روز اومد وبهم گفت که تو واسه عشق من بچه ای
مشکل چی بود؟…مشکل این بود که کم کم دورش پر شد و یادش رفت تو تنهاییاش با کی بودهنه…دوسال ازش بزرگتر بودم…من معروفش کردم…من به کل ایران نشونش دادم…اما میدونیمگه ازت بزرگتر بود؟
احساس کردم درکش میکنم…ناخوداگاه دستشو گرفتم و گفتم:
-متینمنم مثله تو…دیوونه وار پای یکی نشستم
-اره متین…اما اومد و بهم گفت که نمی خواد باهات توی غرورت غرق شم و…
ماجرارو براش تعریف کردم…دستشو گذاشت رو دستم…گفتم:
-تو چطوری انقدر راحتی؟…بهش فکر نمیکنی؟
-بزار یه چیز دیگه بگم…میدونی تعریف من از غم چیه؟
با سرم علامت منفی دادم که گفت:
-غم یعنی نبودن دلیلی واسه زندگی اگ دلیلی واس زندگی داشته باشی هیچوقت ناراحت
نیستی، هیچوقت بغض نمیکنی، هیچوقت چشات قرمز نمیشه، هیچوقت بالشت خیس نمیشه،
فقط باید واسه زندگی کردن امید داشته باشی…من امید داشتم…یه نفر تو این دنیا بود که به
خاطرش باید زندگی میکردم
لینک دانلود رمان کلیک کنید