نویسنده: maryam-23
ژانر: عاشقانه
تعداد صفخات: 312
بخشی از داستان:
بند کیفم رو توی دستم فشردم و بدون حرف به طرف در ورودی رفتم … با عصبانیتی پنهان کفشام رو پوشیدم و
از خونه بیرون زدم بازم در رو محکم به هم کوبیدم و به طرف در حیاط رفتم … رفتار این چند وقت اخیرش موقع
خداحافظی به مزاقم خوش نیومده بود!!!
*
با باز شد ِن شدید در کتابم رو بستم و صاف نشستم روی تخت … متعجب به سا ِم به هم ریخته نگاه کردم ،
فضای نیمه تاریک سالن روی صورتش سایه انداخته بود و پریشون تر نشونش می داد … وارد اتاق شد و در رو
محکم بست … از روی تخت بلند شدم و بهش نزدیک شدم … نگران به صورت آشفته و موهای به هم ریخته
اش نگاه کردم و گفتم:
_سام ؟؟ حالت خوبه ؟؟
خیره شد به چشمام و حرفی نزد … دستش رو باال اورد ، می لرزید !! آروم روی گونه ام گذاشت ، عین یه تیکه
یخ بود … صدام از نگرانی بلند شد:
_سام ؟ با توام … میگم حالت خوبه ؟ چرا دستات یخه ؟؟؟
بدون توجه به حرفم آروم زمزمه کرد:
_تو … تو دوستش داری ؟!
_کیو ؟؟
_کامران!!!!
نا خود آگاه آروم خندیدم و گفتم:
_نه کی گفته ؟؟
همونطور که آروم گونه ام رو نوازش می کرد زمزمه وار گفت:
_سر شب مادرش زنگ زد ، می خواد بیاد باهات حرف بزنه!!!
شونه باال انداختم و گفتم:
_پسر بدی نیست اما دل من باهاش نیست!!
لبخند زد و دستش از حرکت ایستاد ، زل زد توی چشمام و گفت:
_پس جوابت منفیه ؟!
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم که لبخندش عمیق شد … دستش رو پشت گردنم گذاشت و سرم رو کشید
جلو ، پیشونیم رو عمیق و طوالنی بوسید و زمزمه کرد:
_دو ِست دارم ساری من!!!
- ۹۹/۱۰/۰۲