
نویسنده: زیبا ستاری
ژانر: پلیسی، عاشقانه
تعداد صفحات: 626
بخشی از داستان:
طاهاباخنده شونه هاش روباال انداخت وچیزی نگفت.
باایستادن ماشین به اطراف نگاهی انداختم کنار یک رستوران سنتی ایستاده بودیم.
ازماشین پیاده شدیم و همراه هم داخل رستوران شدیم.
بابا با لبخندگفت:
_حاضرین همه باهم یه دیزی بزنیم تورگ؟
طاهاسریعا گفت:
_من که هستم مامانم که شک ندارم نظرسارای هم مهم نیست خب بریم
باحرص زدم نگاهش کردن و ضربه ی محکمی به پس سرش زدم گفتم:
_ تو دخالت نکن هرچی باباجونم بگه
طاهاهمینطورکه پشت گردنش رو میمالیدگفت:
_اه اه چه دستشم سنگینه ناکس
خندیدم و چیزی نگفتم.
همه کفشامون دراوردیم و روی یکی از تخت های واونجا نشستیم بابابرای همه دیزی سفارش داد.
دهنم ناجورمزه افتاده بود این یک ربعی که برای اوردن غذاصرف شدبرای من که خیلی گشنم بودمثل یک سال شد
بعداوردن دیزی هابااشتهاشروع به خوردن کردم.
طاهااز جاش بلند شد:
_من یک لحظه برم االن میام
بعدم بدون اینکه بزاره کسی چیزی بگه رفت و یک دقیقه
بعدباگشکوب برگشت باخنده و چشمای گردشده نگاهش کردم:
لینک دانلود رمان کلیک کنید