☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: آمنه امیری

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 238

بخشی از داستان:

برای گریز از این وضعیت و اینکه میدانستم رابطه درست شده فامیل با من تنها به خاطر وجود اوست کوتاه اومدم
در واقع نمیتوانستم یک دفعه هم از او جدا شوم که اگر این طور هم پیش برود باید هزار بار پاسخگوی سواالت
عمو و در اخر سرکوفت و هزار مصیبت دیگر را به جان بخرم نمیدانم دلیل کارش برایم مهم نبود که بخواهد بعدا
توضیح دهد شاید هم حرفی میزد که من را قانع کند ولی دنیای تلخ این روزهایم او را سخت قبول میکرد
_فقط تا چهلم بابام ؛بریده بریده حرف میزدم فقط تا چهلم صیغه خونده بشه.
لبخند تلخی زد.
_اشکال نداره تا بعدش هم خدا کریمه.
دستمالی را به دستم داد صورتت رو پاک کن
بیا منتظرم ،بعد اشاره به در کرد.
_فکر کنم حاج اقا هم خوابش برد.
لبخندی بر لبم نمی اید.دوباره نقاشی کن شاید مدادت خوب طرح لبخند را نکشیده باشد!
بعد از رفتنش مقابل اینه ایستادم اشک هایم را پاک کردم صورتم سرخ شده بود روسریم را گره زدم و چادر نمازم
را به سر کردم خوب که به خودم نگاه کردم تنها یک حرف به زبانم امد تحمل کن.سالم کردم و سر به زیر روی مبل
تک نفره نزدیک اپن اشپزخانه نشستم کیوان هم امد و لیوا ن شربت را تعارف حاج اقا کرد ،حاج اقا در ابتدا دعا
خواند که محبتمان بیشتر شود دعا خواند که اوالدمان صالح شود باز دعا خواند روزیمان حالل شود به عربی
میگفت .قبل از شروع به صیغه خواندن مهریه راپرسید :کیوان خواست بگوید سر بلند کردم.
_حاج اقا مهریه ام آبه
نه انقدر زیاد که برایش سد بزنی تنها به اندازه ای که رفع تشنگی کند تنها به اندازه ای که دلیل شود که جان
دادن پدر رانبینم ! حاج اقا مکثی کرد.
_دخترم مطمئنی ؟
چیزی نگفتم.
_حاج اقا لطفا شروع کنید خواند انجا مادری نبود که نیشگون بگیرد که مادر دفعه سوم بله را بگو یا کسی که ایراد
بگیرد همان که تمام کرد گفتم :»بله« به همین سادگی !نگاه کیوان به من بود ،حسش کردم.
بعد از رفتن حاج اقا احساس بهتری داشتم الاقل دیگر محرم بود او که اصال رعایت نمیکرد با کوچکترین ضعفی از
طرف من نزدیک میشد و این تماس ها دیوانه ام میکرد.
وجودم را ادم برفی در بر گرفته که در سرمای زمستان هوس یخ میکند!
به اتاق پدر پناه بردم شاید االن از روی او خجالت نکشم شاید از خدایم شرمسار نباشم شاید…. روی زمین کنار
تخت نشستم و قاب عکس را به دست گرفتم من در این عکس دختر بچه بودم شاید سیزده ساله لبخند به لب

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ۹۹/۱۰/۰۲
  • ماه رمان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی