
نویسنده: سارا خوشحال
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 532
بخشی از داستان:
بدو بدو رفتم سمت اتاق
با باز شدن ناگهانی در، بی بی و آرش برگشتن سمت من
آرش گفت چی شده؟
برسیم به شهرمیگن راه به سمت شهر کوه ریزش کرده و بسته شده ، پاشو زودتر بریم تا هوا تاریک تر نشده
آرش از جاش بلند شد که پلیورشو بپوشه
بی بی گفت: راه که بسته است شب رو اینجا بمونید صبح راهی بشید
من گفتم: نه بی بی باید بریم کار داریم
بی بی خیلی اصرار کرد اما هر چی گفت من قبول نکردم و گفتم باید بریم
تو جاده خیلی برف نشسته بود، هوا هم هر چی به شب نزدیک تر میشدیم سردتر میشد
هیچ حرفی بین ما زده نمیشد
کلافه شده بودم، اگه راه واقعا بسته باشه چی کار کنم؟
چقدر امروز پشت سر هم بد آوردم
گوشیم زنگ میخورد اصلا حوصله جواب دادنشو نداشتم به ناچار از تو جیبم درش آوردم
مامانم بود، صدامو صاف کردم و جواب دادم، سعی کردم شاد و پرانرژی حرف بزنم
مامان پرسید:خیراتی هاتونو پخش کردید؟
لینک دانلود رمان کلیک کنید