
نویسنده: محدثه رجبی
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 710
بخشی از داستان:
اروم باش دختر…بشین اینجا..
و به صندلی اشاره کرد..روش نشستم و نگاهش کردم…
وقتی فشارم رو گرفت گفت :
–تو خودت که حالت از مادرت بد تره…فشار تو هم اومده هفت..خانم یه سرمم برای ایشون
بزنید..
دکتره بیرون رفت و پرستاره به سمت من اومد…تا برام سرم بزنه…
با چشمای اشکبارم به ماندانا خانم نگاه کردم…
-شرمنده ماندانا خانم…شمارو هم گرفتار کردیم..
–نه عزیزم این چه حرفیه..
-من واقعا نمیدونم چطور باید ازتون تشکرکنم…هانیه کنارم نشست و گفت :
–عزیزم نیازی به تشکر نیست…ما هرکار از دستمون بر بیاد برای تو و مادرت انجام میدیم…
با لبخند دستش رو توی دستم گرفتم و با انگشت شست روی دستشو نوازش کردم..
-تو..خیلی بامعرفتی هانیه
–به خاطر اینکه دوستت دارم عزیزم. مهلا توروخدا هرچی خواستی یا نیاز داشتید بگو بهم…
نفسمو اه مانند بیرون دادم… امروز به اندازه کافی خجالت کشیده بودم…
اخرای سرم مامان بود و تو دلم خداروشکر کردم که میتونیم از این بیمارستان لعنتی بیرون
بزنیم..
لینک دانلود رمان کلیک کنید