نویسنده: ص مرادی
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 579
بخشی از داستان:
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: ــ میشه با نیلی جون تا سر کوچه برم؟…چیزه…یه هوایی
عوض کنیم بد نیست…آخه…
سریع و با لحن بدی ادامه ی حرفم رو برید و گفت : ــ نــــــه حرفشم نزن!
اخمامو کشیدم تو هم و دلخور پرسیدم: ــ چرا اون وقت؟!
ــ چون من میگم.
عصبی نیلی رو گذاشتم زمین و به طرفش رفتم، رو به روش با فاصله ی دو قدم ایستادم و
گفتم: ــ شما همش به فکر خودتی! یه لحظه به نیلی فکر نمیکنی که پوسید تو این خونه.
حق این بچه اس که تفریح داشته باشه و بیرون از اینجا رو هم ببینه.
خیلی عصبانیش کرده بودم؛ خوب به درک. با صدایی که سعی می کرد باال نره بهم توپید: ــ
تو رو سننه؟!…نکنه توقع داری دخترم رو بسپارم به دست تویی که حافظه ی درست و
حسابی هم نداری!
با خشم دستامو مشت کردم، ناخونام توی گوشت دستم فرو شدند! نیشخند مسخره ای
تحویلم داد و گفت: ــ توی مسائلی که به تو ربط نداره دخالت نکن.
از سالن بیرون رفت و درو بهم کوبید! جلو رفتم و با خشم درو باز کردم…روی پله های
جلوی عمارت ایستادم و داد زدم: ــ یادت که نرفته من پرستارشم! پس هرچی که به نیلی
ربط پیدا کنه به منم مربوطه!
پایین پله ها ایستاده بودو با خشم نگاهم می کرد. معلوم بود حسابی از دستم شکار. با
غضب غرید: ــ تو هم یادت نره که من پدرشم! بیشتر از تو هم حالیمه که برای دخترم
چیکار باید بکنم.
نیشخند، معروفشم زد و ادامه داد: ــ و رئیس تو ! پس برو به کارت برس و تو این کارا هم
دخالت نکن. قرار نبود اینجا بمونی و تو هرچیزی که به تو ربط نداره دخالت کنی!
داشت می رفت سمت ماشین بی ریختش که داد زدم: ــ تو یه موجود خودخواه هستی، که
حتی به فکر آسایش و راحتی دخترتم نیستی!
- ۹۹/۱۰/۰۳