☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: ZED.A

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 401

بخشی از داستان:

بله
-شماره ی خسرو رو بگیر.
سری تکان داد و چند لحظه بعد چراغ قرمز تلفنم روشن شد:
-دوتا از اون گنده هاشالو ؟ جانم خانوم دکتر؟
*آبسالنگ : چوب معاینهروی چشم.. واسه کِی ؟ )عطسه ای کردم و در همان حال گفتم “االن”(
*****
خسرو فرز بود. هروقت میخواستم دم دست بود. هر وقت هرچندتا نوچه و بادیگارد که میخواستم برایم
میفرستاد.
ساالری که رفت؛ دوغول تشن باال آمدند. صاف و اتوکشیده. کالس کاری خسرو باال بود. بادیگاردهای شق
ورق داشت .
ازپشت میزبلند شدم و به سمتشان رفتم . سرم را باال گرفتم و تند اما خونسرد گفتم :
-یکدست سفید تنشه . درشته ، هم قد خودتونه.
)یکیشان با صدای ناهنجاری گفت(:
هردوسرتکان دادند و تقریبا پله هارا دویدند. آنقدر عضله رو عضله آورده بودند که دست و پاهایشان ر افقط بترسهدر چه حد بزنیم؟
باز میکردند و راه میرفتند.
خودم به طرف پنجره رفتم وبا لبخند نادر و نامحسوس یکوری به تماشا ایستادم. االن بیشترازهرچیزی به
یک دوربین شکاری نیاز داشتم.
دومرد با کت و شلوارسیاه وچهارشانه دیدم که به آن سمت خیابان میروند. جانیار سرش پایین بود .
چشمانم را تنگ کردم تا بدانم با چه چیزی ور میرود که اینقدراحمقانه حواس پرت است. به او رسیدند
ویکیشان به حالت تلنگر زد روی شانه اش. جانیار متعجب بود انگار. سربلند کرد و دیدم که حرف میزنند.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ۹۹/۱۰/۰۴
  • ماه رمان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی