نویسنده: نازی صفوی
ژانر: عاشقانه
بخشی از داستان:
از فشار ناخن هایم که به کف دست هایم که برای خفه کردن صدایم مشتشان کرده بودم حس کردم دست هایم آتش گرفته و می سوزد. شقیقه هایم از فشار دردی که مثل پتک به سرم کوبیده می شد داشت منفجر می شد. توی تاریکی اتاق و لا به لای گریه ی بی امانمانگار ناگهان زمان به عقب برگشت و من مثل کسی که نامه ی عملش را جلویش گرفته باشند به گذشته برتاب شدم، به ده سال پیش، به زمانی که شانزده ساله بودم. چقدر خوشبخت بودم و درست به اندازه ی خوشبختی ام یا شاید به علت خوشبختی، احمق بودم…
صدای مادر بزرگم که با غرغر داشت دست و پایش را آب می کشید از توی حیاط می آمد که:(هزار بار گفتم این کتری منو دست نزنین، بابا این کتری مال وضوی منه، مگه حریف شدم؟! والله من که نفهمیدم توی این خونه باید به چه زبونی حرف زد)
- ۹۹/۱۰/۰۴