نویسنده: فهیمه رحیمی
زانر: عاشقانه
بخشی از داستان:
خواهش می کنم گریه نکنید. من خودم را نمی بخشم چون نتوانستم برای نجات آنها کاری انجام دهم. من اگر پسر بودم و قدرت مردانه داشتم. همان زمانکه زلزله رخ داد می توانستم کمکشان کنم و آنها تا صبح زیر آوار نمی ماندند. مادر اشکهایش را پاک کرد و گفت: اگر تو پسر هم بودی کاری از دستت ساخته نبود. فراموش نکن تو در آن زمان کودکی هفت ساله بودی. یک پسر بچه هفت ساله قادر نیست کارهایی که می گویی انجام دهد. تو نباید خودت را سرزنش کنی. تو باید به آنچه خدا مقدر کرده راضی باشی و بدانی که زندگی و مرگ آدمی به دست اوست. اراده ی خداوند چنین بود و با آن نمی شود جنگید.
- ۹۹/۱۰/۲۱