نویسنده: شیوا بادی
ژانر: عاشقانه
مقدمه:
دخترک همسر و عشق اولش رو از دست داده و به همراه پدرشوهر زورگوی خود زندگی می کند که هربار تصمیم جدیدی برای زندگی او می گیرد.
همه چیز قابل تحمل بود تا اینکه حاج محمود دستور داد که اگر خواستار ادامه ی زندگی با پسرش که حاصل عشقش با همسر اولش بود، هست باید با پسر دیگرش ازدواج کند…
بخشی از داستان:
-من روسن فکرم دلیل نمیشه تو سو استفاده کنی… باهات بیرون و پارتی و گردش میام… خونه خالی که باهات نمیام اینطور میگی… اونم جلوی لیدا!
-پس به چه درد میخوری شما؟
-رادین!
گوشیو از گوشم دور کردمو با خنده گفتم
-کر شدم روانی… چته؟!
به لیدا نگاه کردم که لبخندی قشنگی رو صورتش نقش بسته بود… لبخندی زدمو گوشیو چسبوندم به گوشم…
-الی جون… من پشت فرمونم… کاری نداری؟
-نه رادی… برو به حاجیت برس!
-پ میخواستی به تو برسم؟!
-میزنم نصفت میکنما!
-خیلی خب بابا… بچه که زدن نداره… داره؟
-آدمو دیوونه میکنی… برو دیگه، مزاحم دیوونه بازییات نمیشم… بای!
گوشیو قطع کردمو به لیدا نگاه کردم که موشکافانه داشت نگاهم میکرد…
ابروهامو به علامت چیه بالا انداختم که گفت:
-اسیرش نکن!… چرا زودتر ازدواج نمی کنین؟
- ۹۹/۱۰/۲۱