نویسنده: فاطمه مرادی
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 116
بخشی از داستان:
ممکن بود هر کاری بکنه، ولی من تصمیم رو گرفته بودم.
دست هام رو مشت کردم و با قدرتی که تاحالا توخودم نظیر اش رو ندیده بودم گفتم:
هر کاری می خوای بکن هر چقدر می خوای سختش کن مهم نیست مهم تصمیم منه که –
روش مصمم خب بابتش چقدر باید هزینه بدم؟
پوز خندی زد و گفت:
این کارو واسه پولش نمی کنم فقط می خوام دختر سر کشی مثل تو رام بشه و قبول کنه بی –
خاصیته.
پوفی کردم و گفتم:
مگه تو خواب ببینی خب استاد خشن کی و کجا و چطور شروع کنیم؟ –
بازم خیره شد به دریا و گفت:
همین الان. –
قوسی به ابروم دادم وگفتم:
قبوله. –
منتظر جوابی از سمت اش نشدم رفتم سمت ماشین و جزوه ها و کتاب رو اوردم برگشتم
خونه عماد.
نگاهی به حیاط انداختم ولی ردی از عماد دیده نمی شد. به در نیمه باز ویلا خیره شدم.
شروع کردم به قدم برداشتن سمت ویلای آجری ایش.
با سبکی زیبا معماری شده بود، با یه اتاق زیر شیرونی و پنجره های چوبی.
بین آجر های خشتی رو با ملات سفید به خوبی پر کرده بودن.
خونه عماد مثل خونه هایی تو اخر جنگل های پر بارون، کنار یه رود خونه شبیه بود.
جلو در ایستادم به نیم پوتین های چرم سرمه ایم خیره شدم با خودم گفتم:
”اولین قدم ات تو خونه عماد”
نفسی عمیق کشیدم و وارد شدم.
کل فضای خونه با چوب و چرم پر شده بود.
کاناپه چرم بزرگ…
میز ناهار خوری چوبی دونفره کنار شیشه بزرگ رو به دریا…
شومینه آجری با هیزم های واقعی…
پوست گاو شیری رنگ کف پاکت های چوبی تیره…
لوستر های فلزی سیاه بلند…
نویسنده: مریم خسروی
ژانر: عاشقانه، تراژدی
تعداد صفحات:
بخشی از داستان:
با ذهنی آشفته به سمت میز منشی رفتم. خانم همت با جدیت مشغول کارش بود. کنار صندلی اش ایستادم و کمی این پا و آن پا کردم؛ اما متوجه حضور من نشد. ناچار با نوک انگشت به شانه اش زدم و لبخندی مسخره تحویلش دادم. ابتدا نگاه بدی به انگشتم که روی شانه اش بود انداخت و بعد از روی صندلی بلند شد.
– شما بشینید، من کار رو بهتون آموزش بدم.
سر تکان دادم و روی صندلی چرخدار و بزرگ نشستم. کیفم را زیر میز گذاشتم و منتظر به خانم همت چشم دوختم. کمی نزدیک آمد و موس کامپیوتر را در دست گرفت. دانه دانه پوشه ها را باز می کرد و با دقت و حوصله توضیح می داد. نام شرکای شرکت، پرونده های مربوط به آنان، شرکت های طرف قرارداد و … همه چیز را در عرض یک ساعت تمام کرد. در آخر دفترچه ی زرد رنگی را به دستم داد و گفت:
– توی این دفترچه چیزهای مربوط به آقای بردبار نوشته شده. ساعت همه چیز رو مو به مو بخون و حفظ کن! سوالی نداری؟
نگاهم را از دفترچه گرفتم و آن را روی میز گذاشتم.
– نه ممنون، فقط تلفن ها رو چه جوری به اتاق رئیس وصل کنم؟
در حالی که کیف و وسایلش را جمع می کرد، پاسخ داد:
– داخلی یک رو بگیری به اتاق مدیریت وصل می شه؛ در ضمن می تونی برای خودت خوراکی یا هر وسیله ای که نیاز داری بیاری. به جز کشوی اول که مربوط به پرونده هاست، کشوی دوم و سوم رو می تونی استفاده کنی.
برای اولین بار در آن شرکت لبخندی از سر شوق زدم. خانم همت تمام وسایلش را جمع کرد و مقابل من ایستاد.
– اگه سوالی داشتی با من تماس بگیر، شماره ام رو آخر اون دفترچه برات نوشتم.
به احترام او ایستادم و دستم را مقابلش دراز کردم.
– خیلی ازتون ممنونم خانوم همت، اگه سوالی بود مزاحمتون می شم.
به آرامی دستم را فشرد و لبخند کم رنگی روی لبش نشست. با من خداحافظی کرد و به سمت اتاق رئیس رفت. روی صندلی نشستم و به صفحه ی مانیتور خیره شدم. برخلاف تصورم، کار فوق العاده آسانی بود. همه چیز جای مشخص خودش را داشت و با کمی دقت می توانستم از پس کار بر بیایم. تنها نگرانی ام در مورد رئیس شرکت بود؛ نمی دانستم تا چه مدت می توانم چهره ی مغرور و حرکات خودپسندانه اش را تحمل کنم؟ من دوست داشتم انسان های اطرافم مهربان باشند و مانند خودم از دید سطحی به اطراف نگاه کنند؛ اما با اولین برخورد فهمیدم که رئیس شرکت، به همه چیز حتی آدم ها، از بالاترین طبقه نگاه می کند.
نویسنده: نازی m
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 129
بخشی از داستان:
رضا. وای چرا کارم دسته خودم نیست چرا اینجوری شدم به بچه ها نزدیک شدم باسلامه من همه جواب دادن منم میزو
کشیدم روش نشستم خیلی گشنه بودم انگار صدساله هیچی نخورد بودم به هیچ کس توجهی نکردم مشغوله خوردن
صبحونه شدم که دیدم سامیو محمد بلندشدن نمیدونم کجارفتن بیخیال شدم دوباره مشغول خوردن شدم که دیدم این ایدا
روبه روم نشسته بهم زول زده مخم هنگ بودانگارنمیتونستم روی چیزی تمرکزکنم ولی خیلی انرژی دارم یعنی اگه بگن
تمام این خونه روتمیز کن واقعا بدونه چونه چرا قبول میکردم توافکارم بودم که صدای وحشتناکیو شنیدم صدای
باندوسیستم بود بچه ها جیغ می کشیدن محمد پرده هارو کشید سامی هم چراغارو خاموش کرد فقط چراغای رنگی روشن
بودن ایدارودیدم بلند شد به سمتم امد دستمو کشید وباخودش به وسط میدانه رقص برد …….
اصلا روخودم تسلط نداشتم باهاش به وسط میدان رفتم ولی انگار دنیا روسرم داره میچرخه این اهنگم مثل طبل روسرم
بود بچه هاهم به سمته ماامدن ایداهم باپز خند بهم نگاه میکرد منم داشتم این منگولا میرقصیدم بچه هاهم همش میخندیدن
دیگه داشتم بالا می اوردم اینقد دنیا روسرم میچرخید از حرکاته رقص دست کشیدم انگار فشارم رفته بود بالا چون سرم
داشت ازدرد منفجر میشد به ایدا نگاه کردم نمیدونم چرا احساس کردم ترسیده بود سرمو بادستام گرفتم روزانو هام خم
شدم حالم خیلی خیلی بدشده بود خواستم به بچه هانگاه کنم ولی نفهمیدم چرا دنیا برام سیاه شد دیگه نفهمیدم چه اتفاقی
برام افتاد …..
….
.. من. به بچه ها نگاه کردم ی لبخندی زدمو به سمته رضا رفتم دستشو کشیدم به وسط رقص بردمش اول بچه ها هنگ
بودن ولی بعد باخوشحالی کناره مارقصیدن تااین که این انتنه روزانوهاش خم شد بعد ازحال رفت خیلی ترسیده بودم .به
سمتش رفتیم دادزدم .سامی اون باندارو خاموش کن .زودباش فاطمه توبرو اب قند بیار سریع .بادستم به صورته رضا میزدم
رضا بیدار شو رضا یهو چی شدی رضا صدامو میشنوی خیلی ترسیده بودم رنگ به صورت نداشت دوباره داد زدم سامی
میگم اون باندو خاموش کن سامیم بادو رفت باندوخاموشش کرد دستام میلرزید اب قندم فایده نداشت احساس کردم
قاتل شدم اشک تو چشمام جمع شده بود ….
….
. محمد. بچه ها باید هرچی زودتر ببریمش بیمارستان
..
.. فاطمه. وای خدا نمیره ی وقت همش تقصیره این احمقه …
نویسنده: نازی m
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 66
بخشی از داستان:
پویا(..بخاری روروشن کردم صورتمو کنار بخاری بردم تایکم داغ شه صدای ایفون در امد سریع بخاری رو خاموش کردم
ودگمه ایفونو زدم خودشه داره میاد داخل ..
( سارا(..نمیدونم چطوری خودمو اینجا رسوندم خودمم نمیدونم چرا هولم دروکه باز کرد سریع رفتم پیشش گفتم چیشده
خوبین حالتون خوبه صورتش قرمز شده موهاش ازعرق کردن به پیشونیش چسبیده بود گفتم بیابریم بیمارستان که
بامخالفتش روبرو شدم چقد لجباز بود خیلی خب بیا تواتاقت استراحت کن الان میام رفتم اشپزخونش براش سوپ درست
کنم …
(پویا(..اگه میرفتم بیمارستان لو میرفتم لجبازی کردم الان یک ساعت رفته اشپزخونه صدای پاشو شنیدم یکم چشمامو
خمار کردم مثلا حالم خیلی خرابه …
( سارا(..وقتی امدم دلم براش سوخت دارم سوپ تودهنش میزارم همه سوپو خورد به ساعت نگاه کردم نمیشه برم اونو
تواین وضع تنها بزارم به سعید زنگ زدم گفتم نمیتونم امروز بیام یهو صدای پویا امد …
( پویا(..باید نقشمو کامل کنم باچشمای بسته بلند گفتم عزیزم کجای فکرکنم سعید شنید ..
( سارا(.من مات بودم الان چی دارم بگم این پسرم ازتبش داره هذیون میگه اون سعیدم گفت مزاحمت نمیشم قطع کردوا
مردم طلبکارن هاابهش نگاه کردم باپشت دستم به پیشونیش دست زدم که حس کردم یک لحظه لرزید …
.:
( پویا(..وقتی بلند گفتم عزیزم سکوت همه جارو پرکرده بود فکرکنم سعیدبدون خداحافظی قطع کرداخه نشنیدم
ساراخداحافظی کنه کارم عالی بودیهو بادست زدن سارابه پیشونیم نمیدونم چرالرزیدم فقط من نلرزیدم قلبمم لرزید
چجوری بهش بگم من عاشقت شدم خدایا بهم کمک کن یک قدرتی بده تابهش بگم دیگه داشتم بیتاب میشدم چشمامو
باز کردم بهش زول زدم چقد دلم میخواد این دخترو بغل کنم حواسش بهم نبود انگارتوافکارش غرق شده بود ازفرصت
استفاده کردم تامیتونستم نگاهش کردم تااینکه قافلگیرم کرد …