☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: shaghayegh27

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 414

بخشی از داستان:

رفتم جلوى آینه نشستم …
چشماى طوسى اى که دیگه شیطون نبود،پوست سفید ،لباى متوسط و دماغى که بزرگ نبود و متناسب با صورتم
اما دیگه هیچ شیطنتى تو چهره ام نبود …
پوزخندم نمایان شد …
ازت متنفرم …
ازت متنفرم …
ازززززززت متنفرم آوا …..
و گوشیم رو کوبیدم تو آینه …
آینه ریخت و گوشیم هم بین تیکه هاى خورد شده ى آینه بود …
خم شدم و گوشیم رو برداشتم… سالم بود …
به آینه ها نگاه کردم ….بزرگترین تیکه اش رو تو دستم گرفتم و دستم رو مشت کردم …
آوا نابودم کردى..نابودت می کنم …
یه سوزش رو تو دستم احساس کردم ولى بیشتر از سوزش قلبم نبود ..
مشتم رو باز کردم …پوزخند زدم ….
در اتاق باز شد و آرتام سراسیمه اومد تو اتاق …
و پشت سرش آیدا و آرمین و آدرین …
اومدن نزدیکم …
تو چشماش نگرانى موج می زد …
با نگرانى گفت:با خودت چیکار کردى؟
فقط پوزخند زدم …
با پوزخند رو به آرتام گفتم :

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: سما جم

ژانر: عاشقانه، ماجراجویی

تعداد صفحات: 213

بخشی از داستان:

ناصر بسیار خوش چهره بود؛ پنج سال کوچکتر، کمی بازیگوش و گاهی خلق و خویش، گلناز را به یاد پدر
خدا بیامرزش میانداخت و او این را دوست نداشت. گرچه چندان خوشش نمیآمد که عباس به پسران او
تحکم کند؛ ولی آنقدر عاشق طلا و جواهرات بود که به عباس ایرادی نمیگرفت .
مرضیه طلا نمیخواست. او، قلب عباس را میخواست . در آستانه شصت و سه سالگی، عباس عصای پیریاش بود. بقدری به او مادرانه محبت میکرد که گاهی
صدای دخترانش هم در میآمد. لباسهای شیک و مارکدار، وسایل مدرن، غذاهای مورد علاقهاش و عباس
هم کم نمیگذاشت. او را مادر میخواند و گلناز را به اسم صدا مینمود و مرضیه، شیرین لبخند میزد . او عاشق عباس بود، شاید اگر پا به زندگیشان نمیگذاشت، خیلی پیشتر از اینها، صفدر از او میگریخت و
ایام میانسالی خود را تنها کنار زن جوان و زیبا رویش میگذراند؛ اما نوع ارتباط عباس با مرضیه، نخ های
نازک اتصال زن و شوهر قدیمی را، محکم و به گونهای ساخته بود که صفدر جرات نمیکرد که حتی در نبود
پسر ارشدش، به مرضیه بیاحترامی کند؛ پس مرضیه مادرانه به عباس عشق تقدیم میکرد . استعداد و مطالعه زیاد و همچنین تجربیات فراوان عباس در خصوص آثار باستانی و عتیقهجات، از او شخص
معروفی در دانشگاه ساخته بود . کافی بود تصاویر و یا خود شیء را ببیند؛ سریعا به تقلبی و یا اصلی بودن آن، نظر کارشناسی و دقیق میداد . بارها کوزه و سفالینههایی را نزدش میآوردند و او بی معطلی و با یک بازبینی دقیق، اطلاعات جامعی در
مورد آن شی میداد . بعضی از اساتید، برای سفرهای اکتشافی دانشگاهی و یا شخصی، سراغ عباس را میگرفتند 

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مهدیه مومنی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 176

بخشی از داستان:

به سمتم برگشت و گفت:سپیده خانم می تونم یه درخواستی بکنم؟
نفس در سینه ام حبس و سرانگشتانم یخ بست.
یعنی چه می خواست که بگوید؟
_خواهش می کنم بفرمایین.
طاها:حالا که این جریانات و به یک نفر گفتم،می تونم ازتون خواهش کنم که بهم کمک کنین؟اگه دونفر با هم هم
کاری کنن به نتایج مطلوب تری می رسن.
از این پیشنهادش جا خوردم!
یعنی او می خواست که از افکار من استفاده کند؟
_البته که کمک می کنم،اما چه جوری؟
طاها:مدارکی که من جمع کردم و شما بهش یه نگاه بندازین،شاید متوجه نکته ای بشین که به چشم من نیومده.
مانند داستان های جنایی شده بود و من نقش کاراگاه را داشتم.
به راستی ان قدر قضیه جدی بود؟یعنی برایش پیدا کردن این شخص ان قدر مهم است؟
_باشه،اما وقتی شما به چیزی نرسیدین،فکر نمی کنم که من بتونم این معمارو پیدا کنم.
لبخندی زد و گفت:توکلم به خداست.
آخ که من چه قدر این جمله را دوست داشتم.
وقتی طاها این جمله را می گوید،به نظرم زیباترین جمله ایست که تا به حال شنیده ام.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مریم خسروی

ژانر: عاشقانه، تراژدی

تعداد صفحات: 27

بخشی از داستان:

نفس های تند و کش دارم را کنترل می کنم. از امین متنفر بودم. چشم هایم را با بیچارگی روی هم می
فشارم. صدایم گرفته و خش دار شده است .
– این چه حرفیه! فردا باهات تماس می گیرم طیبه جان، فعلا خداحافظ .
منتظر پاسخش نمی مانم و دکمه ی قرمز رنگ را می فشارم. قلبم با شدت به قفسه ی سینه ام می کوبد.
امین یک شب خواب خوش را بر من حرام کرده بود. مشتِ جمع شده ام را روی کلید چراغ مطالعه
می کوبم. اتاق در تاریکی نسبی فرو می رود. به سمت تخت می روم و خودم را زیر پتو پنهان می
کنم. دست شویی در حیاط بود و پنجره ی اتاقِ من، مقابل دست شویی قرار داشت. امین گفته بود
حواسم به پتویم باشد، مبادا بالا برود و او را به گناه بیندازم. هیچ وقت نتوانستم برادرم را دوست داشته
باشم. هیچ وقت نتوانستم با عقاید او و پدرم کنار بیایم، هیچ وقت …
*بعلم باعورا: عالمی از قوم بنی اسرائیل بوده، که قصد نفرین کردنِ قوم حضرت موسی رو داره، اما
الاغش اون رو به مقصد نمی رسونه. واسه همین داستانش توی قرآن روایت شده و گفته شده الاغش به
بهشت میره .
صبح با صدای دینگ دینگِ ساعت کوکی بیدار می شوم. غلتی روی تخت می زنم و با چشم های نیمه
باز، به پنجره نگاه می کنم. یک صبح دیگر از راه رسیده و من تنها به شوق دیدنِ او بیدار می شوم.
پتو را کنار می زنم و لبه تخت می نشینم. دستی به مو های آشفته ام می کشم و بر می خیزم. می دانم
که امین حالا در خانه نیست و پدر هم صبح زود به مسجد رفته است. با خیال راحت از اتاق بیرون می
روم. صورتم را در آشپزخانه می شویم و به اتاق بر می گردم. خانه در سکوت مطلق فرو رفته و این
یعنی مادر هم خانه نیست .
خمیازه ای می کشم و جلوی آینه می ایستم. بافتِ به هم ریخته ی مو هایم را باز می کنم و با بُرِس به
جان مو هایم می افتم. فرفری های مشکی رنگم بد جور در هم تاب خورده اند. حالت مو هایم را
دوست داشتم. هیچ وقت به فکرِ صاف کردن مو هایم نبودم. مو هایم را با کش بالای سرم جمع می کنم
و به صورتم در آینه نگاه می کنم. پوست سفید، پیشانی کشیده، ابرو های نازک و کشیده، چشم های
درشت به رنگ مو هایم و مژه های بلند، بینی استخوانی و لب های کوچک و گوشتی… زیبایی افسانه
ای نداشتم، اما چهره ام ملیح و آرام بود. این را آقای مهرزاد گفت، وقتی برای اولین بار به آتلیه اش
رفتم. با یادآوری اش لبخندی از ته دل می زنم. به سمت کمد می روم و لباس هایم را می پوشم. کوله و
دوربینم را بر می دارم. چند پاف ادکلن به نبض و گوشه های روسری بلندم می زنم و از خانه بیرون
می روم. صدای پرنده ها، لا به لای درخت های بلند کوچه مان می پیچد. با خودم فکر می کنم چه
صبح دل انگیزی ست !
فاصله ی خانه تا آتلیه ی عکاسی طولانی ست. سوار تاکسی می شوم و آدرس می دهم. حدود بیست
دقیقه ی بعد، به اتلیه می رسم. آقای مهرزاد را می بینم که جلوی در ایستاده و با مردی به سن و سال
خودش صحبت می کند. بی حواس کرایه ی تاکسی را حساب می کنم و پیاده می شوم. مرد راننده با
صدای بلند می گوید :
– خانم، بقیه ی پولتون …

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: رایکا راستین

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 201

بخشی از داستان:

ساعت هفت ونیم رها یک لباس مشکی گردنی که بالاش سنگ دوزی بود گرفت که دامنش صاف و تا روی
زانو بود……
هانا هم که یک لباس یقه حلالی آبی کاربنی که بلند بود با حاشیه نقره ای گرفت که ساده بود و بالاش با یک
ساتن آبی روشن کار شده بود….
-وای چقدر شما دو تا سخت پسندین،منو کشتین
رها:خف برو غر غرو….هنوز کفش مونده
-وایی!!!!!!!
دوباره راه افتادیم دنبال کفش که من گرفته بودم و همینطوری یک کیف طلایی براق خریدم،با یک شال حریر
طلایی….هانا و رها هم کیف و کفش ست لباس هاشون رو گرفتن و منو راحت کردن…..
-آخیش بالاخره تموم شد،بچه ها من گرسنمه…
هانا:دقیقا
رها:منم
هانا:بچه ها بریم پیش هامان اینا…
با این زر هانا این رها چشماش برق زد….
رها:مگه هامان چند نفره؟!؟!
-آترین هم هست…..
-سلام آترین
آترین:سلام کجایی؟؟؟
-کافی شاپ،پایین پاساژ
آترین :باش الان ما هم میایم….
چند دقیقه بعد آتی و خره سر وکلشون پیدا شد؛با چند تا کیسه ای که دستشون بود معلوم بود خرید کردن
….دستم رو گرفتم بالا تا ما رو ببینن که تقریبا همه ی دخترا کافه که داشتن اون دو تا نره غول رو نگاه
میکردن چرخیدن سمت من….
اون شب با آرامش شام رو خوردیم …..
هامان:رائیکا شماره رها رو بده!!!

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: صدیقه احمدی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 284

بخشی از داستان:

!» نه، چهارشنبه «
»؟ ساعت دوازده خوبه «
«: بدون اینکه فکر کنم چطور می توانم ساعت دوازده ظهر از خانه بیرون بیایم، گفتم
!» عالیه
»؟ مثل کتابم «: خندید و گفت
«: دو قدم جلوتر از او رفتم، سپس روی پاشنه ی کفشم به سویش چرخیدم و گفتم
!» عالی تر
!» تا پس فردا «
» خداحافظ «
آنقدر پا به پای او راه رفته بودم که رسیده بودیم میدان ونک. تاکسی ترمز کرد، در را
باز کردم، ناگهان یادم آمد محل قرار را از او نپرسیدم، بی توجه به تاکسی دنبال او
دویدم.
…!» مرض داری؟ مردم آزار «: راننده فریاد زد
امین مهرزاد آنقدر تند می رفت که نمی توانستم به پایش برسم، به ناچار فریاد
!» آقای مهرزاد «: زدم
»؟ کجا «: صدایم را که شنید ایستاد، نفس زنان پرسیدم
!» معلومه، خونه «: با اینکه منظورم را خوب فهمید، لبخندی زد و گفت
و همین « »؟ همین میدون ونک خوبه «: قبل از اینکه منظورم را واضح تر بگویم، گفت
»؟ نقطه
چشمانش را به علامت تایید بست وبعد به من خیره شد. سرم را پایین انداختم و به
طرف تاکسی های خطی تجریش رفتم.
برای ملاقات مجدد با امین بهانه ی تعریف کردن قصه ی زندگی آناهیتا را آورده بودم
و آنطور که پیدا بود برای دیدارهای بعدی هم خودم باید اقدام می کردم، ولی نمی
دانستم برای بیرون رفتن بی بهانه ام از خانه چه بهانه ای برای پدرم بیاورم! با اینکه
خداوند بهانه های زیادی آفریده ولی هیچکدام با عقل شکاک پدر من جور نبودند
.ذهن خسته و کند من از فکر کردن و راه یابی عاجز بود و علیل.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مهسا

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 37

بخشی از داستان:

مادرم با سینی ای به دست امد و گفت :چی شده؟
من به پیرمرد اشاره کردم و گفتم: اون همه چیز رو راجب روح میدونه .
پیرمرد طوری بهم نگاه کرد که انگار من یک دیوونم مادرم هم همینطور دوباره داد زدم : بهش بگو, درمورد اون نوشته ها ,
درموردِ. اون روح من حتی دیدم که باهاش حرف زدی .
مادرم سینی را روی میز گزاشت و گفت : ایدا برو اتاقت .
رو به پیرمرد داد زدم :چرا لال شدی ؟
مادرم به پشتم زد و مرا به سمت پله ها حل داد و گفت : بسه دیگه .
_ نه نیست .
مادرم با صدایی غرش مانند گفت :برو تو اتاق .
صدایش بدنم را لرزاند تا حالا اینقد بد سرم داد نزده بود , از پله ها بالا رفتم صدای مادرم را شنیدم که میگفت :معذرت
میخوام نمیدونم چرا ایدا جدیدا ….
بقیه حرف هایشان را نشنیدم به اتاق رفتم و در را کوبیدم پیرِ مردِ لعنتی
صدای خوردن دانه های باران به پنجره آمد , از موقعی که به اتاق امده بودم بیرون نرفته بودم حتی شام هم نخورده بودم ,
احساس گرسنگی هم نداشتم فقط خوابم میامد به تختم رفتم پتو را روی سرم کشیدم و فورا خوابم برد .
با وحشت نشستم سر و صدای زیادی میامد پنجره ی باز محکم کوبیده میشد باران با شدت واردِ اتاق میشد و صدای
برخوردش به کف زمین میامد , قسمتِ پایین تختم که نزدیک به پنجره بود خیس شده بود پاهایم را جمع کردم صدایی از
بیرون مانند غرش امد و رعد و برقی زد که تمام اتاق روشن شد و من روح را دیدم ,کنارِ پنجره ایستاده بود و چشم های
سبزش برق میزد ناخودآگاه جیغ زدم ,از رو تختم پاشدم پاهایم را روی زمین گزاشتم آب تا زیرِ زانو هایم امده بود رعد و برق
دیگری زد و روح ناپدید شد به سمت در اتاق رفتم, تا بازش کردم اب وارد راهرو شد و حتی از پله ها پایین رفت مادرم از
اتاقش خارج شد اولش جیغ زد فکر کردم که او هم روح را دیده اما گفت : خونه رو آب برد .
به سمت مادرم رفتم و گفتم :من میترسم.
_ چرا پنجره رو باز گزاشتی؟
_ من بسته بودمش… روح بازش کرده مطمعنم.
رعد و برقی زد زمین لرزید من فکر می کردم که سقف روی سرمان خراب میشه که خوشبختانه نشد .
مادرم به اتاقم رفت من هم دنبالش رفتم مادرم یکی از. در های پنجره را فشار داد بست و گفت :بیا این یکی رو ببند .
به سمتش رفتم قطرات باران از بیرون با شدت به صورتم می خوردند پنجره را گرفتم و فشار دادم اما باد از من قوی تر بود
تمام زورم را به کار بردم و فشارش دادم ناگهان صدای خرد شدن آمد چشم هایم را بستم احساس کردم صورتم داغ شد و
کنار رفتم صدای مادرم میامد که داد میزد : صورتت

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: سها مردای

ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی

تعداد صفحات: 219

بخشی از داستان:

لبخندی زد و گفت:
چون تو رو پیشم فرستاده که نجاتت بدم. –
متعجب تر از قبل گفتم:
منظورت چیه؟ کی من رو فرستاده؟ –
بدون جواب از تخت بلند شد، پروندم رو نگاهی انداخت ؛ همین
طور که مشغول چک کردن پرونده بود گفت:
دو تا جعبه قرص می دم قباد. جعبه زرد رنگ رو امشب بخور تا –
فرداشب حالت تهوع داری. پس فردا دیگه اون قرصا رو نخور، به
جاش جعبه سفید رو مصرف کن، ویتامینه است، تا بتونی واسه
مهمونی بیای.
بدون این که منتظر جوابی از من باشه از اتاق خارج شد. قباد
باچهره ای بیحوصله و لحنی شاکیانه گفت:
بهتری یانه؟ من رو از کار زندگی انداختی. –
سری تکون دادم.بعد تموم شدن سرمم برگشتیم خونه.
عزت روی صندلی مجللش روبه رو تلویزیون در حال کشیدن
سیگار بود.
با شنیدن صدای پای ما با عصبانیت گفت:
اون قرصای اردلان رومی خوری تا خوب بشی. حال باهات –
وقتی مریضی کیف نمی ده باید سر حال باشی تا خوشم بیاد.
دندونام رو هم فشار دادم. رفتم تو اتاق قرص ها رو نگاهی
انداختم، از جعبه زرد قرصی رو بدون آب انداختم بالا و رو تختم
دراز کشیدم، کم کم علائم حالت تهوع پیدا کردم.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

 

نویسنده: لیلین

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 546

بخشی از داستان:

با تردید زمزمه کردم.
_ سکته که نکرده؟!
_ نمی دونم والله. باید برم ببینم.
_ منم می یام.
_ تو کجا؟ بمون خونه شاید لازم شد چیزی برامون بیاری. یه سر به خونه ی بی بی هم بزن ببین
چیزی رو گاز نمونده باشه، درو پنجره ها رو هم قفل کن معلوم نیست بی بی چقدر باید تو
بیمارستان بمونه. دیگه سفارش نکنم ها، من رفتم.
_ باشه فقط منو بی خبر نذارین.
مامان سرتکان داد و رفت.
از وقتی بی بی تنها زندگی می کرد یه سری یدکی از کلیدهاش تو خونه ی ما بود و مدارک
شناسایی و بیمه ی بی بی هم دست مامان بود.
با ناراحتی وارد خونه شدم. کلید های خونه ی بی بی رو برداشتم و با پس زدن فکر اینکه مثل
تموم سالهای کودکیم از اون پلکان آهنی برای ورود به اون خونه استفاده کنم، از در بیرون زدم.
مادام عصا زنان درحال ورود به کوچه بود. ایستادم تا باهاش سلام و احوالپرسی کنم. نمی خواستم
با دیدنم در حال ورود به خونه ی بی بی نگران شه.
به محض اینکه درخونه باغ پشت سر مادام بسته شد، کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد حیاط خونه
ی بی بی شدم. یه حیاط چهارگوش با باغچه ی بزرگی که کمی از سطح زمین ارتفاع داشت و دوتا
درخت تنومند گلابی با چند تا بوته ی نسترن که به دیوار گرفته و بالا رفته بودن، توش کاشته شده
بود.
پنجره های لخت و عور زیر زمین و فضای خالیش زودتر از نمای دوطبقه ی خونه و پله هاش، جلو
چشمم قرار گرفت. یه زمانی اونجا شده بود کارگاه ستار که صبح تا شب خودشو توش زندانی می
کرد و با کمان اره ی تو دستش طرح برش می زد.
اون یه معرق کار حرفه ای بود و تابلوهای بی نظیری ازش رو در و دیوار خونه دیده می شد.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: تیم اورورک

مترجم: صبا ایمانی

ژانر: ترسناک

تعداد صفحات: 340

بخشی از داستان:

به عقب چرخیدم ولی پیرزن دوباره در دفتر کوچکش ناپدید شده بودح پشتم را
به همهی چشاامهایی که به من خیره شااده بودند کردم و از پلهها بالا رفتمح با
وجود چمدانم نمیتوانسااتم به راحتی در را باز کنمح چند بار کورکورانه کلید را
اطراف قفل در چرخاندم تا بالاخره واردش شدح صدای کلیی را که شنیدم در
را هل دادم، وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستمح
اتاق تاریی بودح کورمال کورمال دستم را روی دیوار کشیدم تا کلید برق را پیدا
کنمح پیدایش کردم، کلید را فشار دادم و اتاق با نور ضعیفی که از لامپ وسط
سااقف میتابید روشاان شاادح به خانهی جدیدم نگاه کردم و متوجه شاادم چرا
هیچکدام از تازه استخدامیها یکسال کامل را اینجا نماندندح
تختخواب تاشوی باریکی ووشهی اتاق، کمدی قدیمی و از مد افتاده، یی میز
و یی چراغ مطالعه وسایل اتاق را تشکیل میدادندح موکت کهنه و نخنما بود و
دیوارها از کثیفی خاک ستری رنگ شده بودندح اتاق، حمام کوچکی دا شت که
داخلش یی توالت و یی وان قرار دا شتح نمیدان ستم قرارواه به پیرزن طبقهی
پایین چقدر پول داده بود ولی هر چقدر که بود، این یی کلاهبرداری بزرگ
بود

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان