☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: raha1381

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 177

بخشی از داستان:

رفتم و دست و صورتم و شستم و وقتی مامان مطمئن شد دیگه نمی خوابم با رایان رفتن؛گوشیم
رو برداشتم و رفتم تلگرام،دیدم سما دوستم بهم پی داده و داشتم باهاش حرف می زدم که دیدم
شهاب برام یه جفت استیکر چشم فرستاد!!
یعنی اینکه می دونم انلاینی! پی دادم:
-سلام
-خوبمسلام،خوبی؟
-چه خبر؟تعطیلات خوش میگذره؟
-نه بابا،مدرسه بهتره.
-مدرسه کجاش خوبه؟همش سر کلاس خوابت می بره!
– خب الان تنهایی تو خونه کجاش خوبه؟
-خب با دوستات برو بیرن،برین پارک و اینا..
-هــــه انگار ادمای شهرمون رو نمی شناسی؟تا پاتو می زاری بیرون چهار چشمی نگات می کنن،
صد تا حرف برات در میارن

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: یگانه

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 163

بخشی از داستان:

من: بله بله تو هم که شلغم تشریف داری … 4 نفری زدیم زیر خنده… وارد پاساژ شدیم و پیش به
سوی خرید .. یوهووووووو… واااایی خدا که دیگه جوونی تو پام نمونده
من: بچه ها یه لحظه وایستین
سوگل که دیگه کلافه شده بود گفت: باز چی شده
من: یه پیشنهاد دارم
نورا: چه پیشنهادی
من: بابا ما که باهم میریم همش رو مخ همیم که این زشته اون بده هرکی تنها بره به سلیقه
خودش چیزایی که میخواد و بگیره کارش که تموم شد هر کی بره تو رستوران پاساژ
ماندانا: راست میگه بچه ها این جوری بهتره … 4 نفری هر کدوم یه سمت رفتیم و شروع کردیم از
اول پاساژ و متر کردن… الان 0 ساعت و نیم بود که داشنیم میچرخیدیم اما از بس که غر زدیم
عصاب واس همدیگه نزاشتیم … همین جوری با دقت ویترینا و نگاه میکردم که چشمم به یه مغازه
خورد که ظاهرا بهتر از جاهای دیگه بود یکم جلو تر رفتم و از نزدیک که دید
م به این نتیجه رسیدم واقعا خوبه … درب کشویی و باز کردم و رفتم تو که دیدم سر فروشنده
بدبخت که یه دختر جوون بود کلی ادم ریخته و مغازش ناجور شلوغ بود … یکم این ور و اون ور
رفتم و چندتا بارونی برداشتم با چندتا چرم رو کتی … دوسه تا مانتو هم برداشتم و همرو رو
پیشخوان گذاشتم که دختره با تعجب و خنده گفت : ماشالااااا
من: خخخخ بزن به تخته … دختره به شوخی زد به میزش و شروع کرد به حساب کردن … کارتم و
که بابا واسم پر کرده بود و بهش دادم … دیدم اون که داره لباسا و واسم تو نایلون خرید میزاره
منم بی هدف به جنسای دیگش نگاه میکردم که یهو یاد کفش افتادم از اون جایی که اصلا حال
دوبارع گشتن بخاطر کفش و نداشتم رو به دختره گفتم : ببخشید عزیزم
دختره: جانم

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: طاهره

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 129

بخشی از داستان:

میلاد به سالن انتظار رفت.ما هم اومدیم بیرون و سوار ماشین عماد شدیم.
ماشین در سکوت فرو رفته بود.تا مقصد که آموزشگاه زبان من بود،هیچ حرفی بینمون رد و بدل
نشد.و من به خداحافظی آروم و کوتاهی اکتفاء کردم.
سلما و پسر خوشگله رو دوباره با هم دیدم.اما اینبار دقیقا جلوی در آموزشگاه.اونقدر از رفتن
میلاد ناراحت بودم که اصلا حرص نخوردم.اما سکوت یک دفعه ای سلما فهمیدم.سنگینی نگاهش
رو خیلی خوب حس کردم.
بالآخره کلاسم با هر بی حوصلگی که من داشتم تموم شد.از کلاس بیرون اومدم.و بدبختانه با آزاده
روبرو شدم.
-سلام محسن جان چرا اینقدر پکری؟
نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم:به تو چه..
-میدونستی که خیلی..
پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم:میشه اینقدر به پروپام نپیچی؟
ترسید چون سریع گفت:باشه..حالا چرا میزنی.و سریع بطرف دفتر رفت.
آقای صولت هنوز مسافرته و برنگشته.
رفتم سرکوچه تا تاکسی بگیرم.ماشین پسر خوشگله که سلما هم کنارش نشسته بود. و طبق
معلوم خندون هم بودن از جلوم رد شد.
دستام رو محکم مشت کردم.دیکه هیچ انگیزه ای واسه ادامه زندگیم ندارم.
دیگه نتونستم طاقت بیارم.
زدم زیر گریه.مگه فقط دخترا بلدن احساساتی بشن و واسه عزیزاشون اشک بریزن.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: معصومه آبی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 2079

بخشی از داستان:

میان تاریکی اتاق ، خیره به سقف بالای سرم بودم ولی چشم هایم تنها صورت او را می
دید . . . ابروهایش که کمانی تر شده بود و خنجر می کشید به قلب سردم . . هنوز هم نگاه هایش
دل و دینم را به بازی می گرفت . . . کاش می خندید . . کاش لحظه ای برایم از ته دل و با رضایت
می خندید تا حداقل برای خواب هایم ، برای آرامش شبانگاهم مسکنی داشته باشم . . نه اینکه
پوزخندهایش ، تمسخر میان کلامش ، طعنه هایش را به یاد بیاورم و هر لحظه کابوسی انباشته
شود بر حجم سیاهی خاطراتم . . .
در باز شد . . هیکل موزون و ناز قدم هایش را از صد فرسخی می شناختم چه رسد از میان
تاریکی و یک متری !
لبه ی تخت نشست ، آرام گفت :
– خوبی عزیــزم ؟
آه کشیدم . . خدایا ، جهنمت را به جان می خرم برای رهایی از این دنیا . . حتی اگر
بهشت برین هم باشد ، جایی که اینگونه عذاب بکشم را نمی خواهم !
صورتش نزدیک صورتم ایستاد

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مژگان فخار

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات: 223

بخشی از داستان:

خیلی هوا گرمه .
-مجبور نیستی تو گرما بازی کنی . اونم با این بچه ها .
-عوضش چهارتا گل زدم بهشون . تیممون فعلا اوله .
-دلت به چه چیزایی خوشه . یکم به جای فوتبال برو سر زمین ها و به محمد علی کمک کن .
-چشم ، منتظر بودم تو بگی .
خنده ای می کنه و پاهاش رو توی حوض می بره . بالاخره زمان برگشتن به تهران می رسه و من از این
که فرصتی پیدا نکرده بودم تا با علیرضا درباره دکتر تهران صحبت کنم ناراحت بودم ؛ اما از طرفی
خوشحال بودم که بابا دیگه بحثی پیش نکشید و دارم میرم ؛ ولی این خوشحالی زیاد دووم نیورد و موقع
رفتن بابا میگه :
-هفته دیگه که عید غدیره میای دیگه!؟
-معلوم نیست ، شاید نتونم .
-سعی کن که بیای تا تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنیم .
مامان فقط نگاه غمناکی بهم می کنه و لیلا بی هیچ تغییر چهره ای کاسه آب رو توی دست هاش جا به
جا می کنه ؛ اما انگار خوشحال میشه .

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: فاطمه مقاره

ژانر: عاشقانه، طنز

تعداد صفحات: 202

بخشی از داستان:

سروین : ببند دهنت رو مرتیکه خر نفهم بفهم چی می گی . بعدشم هیچ کاری نمی تونی بکنی .
پس کم زر بزن .
گوشی رو قطع کرد .
من : کی بود ؟
سروین : فردین بود . ببین رها فردا باید بریم اداره ها . این زیادی دور برداشته .
رها : چشم حاال برو بریم . خودش رو کشت مهسا .
اوا: آره به منم زنگ زده بود .

سروین _
سریع راه افتادیم سمت ماشین و سوار شدیم به سمت خونه مهسا اینا .
یه تک بوق زدم که مهسا اومد سوار شد .
مهسا : تا حاال کجا بودید شاسکوال؟!
آوا: داشتم واست قبر می کندم.
رها: من خرما واست درست می کردم.
من: کم فک بزنید.
بعدش به سمت پاساژ)…………(به راه افتادیم. بعد نیم ساعت رسیدیم.
من: خب مهسا خانوم درو کن هرچی که می خوای.
مهساشروع به گشتن کرد.
اآلنن سه ساعته داریم می گردیم ولی خانوم چیزی نپسندیده .
آوا: مهسا مهسا اون خوبه

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: فاطمه کاظمی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 1092

بخشی از داستان:

یکم تو دستشویی وقت گذروندیم جلو ایینه رژه رفتن و به هم گیردادن و خلاصه یه یه
ربع خودمونو الاف کردیم تا اون تا روشون باز بشه یکم باهم بحرفن بیا بعد بگین خواهرشوهر بده
به این خوووبیی فوضولم نیستم والا داشتم جلو ایینه با شالم ور میرفتم ک نازنین کلافه گفت
_بسه دیگ به اندازه کافی باهم تنها بودن بابا من دارم خفه میشم
_تو این وضع بی شوهری دارم کاری میکنم ک این داداش دسته گلم خواهرتو بگیره
اونوقت تو این حرفارو میزنی دختر خوبی باشی بعدش نوبت تو
زبونشو دراورد بی,ادب بی فرهنگ وگفت
_برو بابا مگ مثل نگار بی دستو پام دوتا مزاحم دنبال خودم راه بندازم من تمام قول
قرارامو میذارم بعد باخانواده اوکی میکنم
_حیا کن بی,حیا
بعدم از دستشویی زدم بیرون اخیش اکسیژن چه خوبه چه هوای مطبوعیه ببین ادم
بخاطر داداشش چه فداکاری,ها ک نمیکنه

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: N.A25

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 18

بخشی از داستان:

  نشسته گوشه اتاق و به دیوار زل زده!
کسی نیست جوابش رو بده؟!
کسی نیست باهاش حرف بزنه؟!
کسی نیست آرومش کنه؟!
آرامشی رو بهش بده که از آغوش مادرش میگرفت!
واقعا کسی نمیشنوه؟
واقعا کسی دل شکستنش رو نمیبینه؟
واقعا کسی درک نمیکنه خنده های زوریش رو که زیرش هزار
قطره اشک قایم شده؟
کسی نیست نم چشم هاش رو یه بارم که شده ببینه؟!
نمی رو که با تمام وجود سعی داره پنهونش کنه؟
حتی از دیوار ها!
دیوار هایی که با پوزخند به اشک چشم هاش خیره شدن..
کسی نیست تو آغوش بگیردش؟!
آغوشی که از جنس محبت باشه؟
از جنس مهربونی باشه!
کسی نیست؟!

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مریم پیران

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 439

بخشی از داستان:

_یعنی چی شده،چرا باباعلی اومده اینجا؟
_نمیدونم والا
رفتیم سمت باباعلی ،رو به ارتام اشاره کردم چی شده که اونم سرش رو به معنای ندونستن تکون
داد.
رفتم نزدیک باباعلی و با لحن سوالی گفتم:
_سلام چی شده باباعلی؟
باباعلی با ناراحتی گفت:سلام غزال…ابروم رفت بابا؛
_اخه چرا،مگه چی شده؟
_اقای تهرانی رو که میشناسی؟
_اره مگه میشه نشناسم؟چی شده؟
_امروز بی خبر برای همیشه اومدند ایران.
با تعجب گفتم: مگه شما نگفتید قصد بازگشت ندارن؟
_چرا گفتم ولی مثل اینکه نظرشون عوض شده.
_خب شما چرا ناراحت هستید باباعلی؟
باباعلی با ناراحتی گفت :نزدیک های روستا یک ادم مزاحم از خدا بی خبر لاستیک ماشین
مهندس رو پنچر کرده اونم با تیرکمان…!
یکدفعه چشمم به ترانه و ارتام افتاد که به محض اینکه باباعلی این حرف رو زد چشماشون از
ترس گشاد شد،نمیدونستم با قیافه ی این دوتا بخندم یا گریه کنم…!

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مون شاین

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 449

خلاصه:

سمن چند ساله که با کلی عشق ومحبت دو طرفه با قادر ازدواج کرده ولی خدا صلاح ندونسته تا حالا بچه دار بشه ..همه بهش انگ میچسبونن که نازاست که بچه اش نمیشه ..سمن دلش پر از غصه است ..
مخصوصا طایفه ی شوهرش بهش زخم زبون میزنن وازارش میدن …تا اینکه یه روزبعد از چهارسال وقتی قادر نیست ..مادرشوهرش..سمن رو از خونه وکاشونه اش بیرونش میکنه… اون هم به جرم نداشتن بچه …اون هم به خاطر صلاح ومصلحت خدا …
سمنِ اواره ..سمن ِبیچاره …راهش میوفته به درخونه ی زینال ..پسرعموی سخت گیرش ..مرد سوخته دراتش گذشته …مردی که با صورت نیم سوخته وپوست چروکیده ی دستهاش …غاصبیِ برای زنهای اطرافش …تلخ وسخت ..تند وبی رحم …
دقیقا تو همین روزهاست که قضا وقدر خدا عوض میشه …نطفه ی شکل گرفته در بطن سمن بارور شده و سمن داره مادر میشه …
ولی حالا باید دید ایا مرد بددهن وشکاکی مثل قادر شوهر سمن حاضر به قبول این بچه هست ؟…یا این بچه به جرم نکرده ..به گناه نشده… مهر هر.زه به پیشونیش میخوره وطرد میشه …

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان