☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان

۱۰۷ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نویسنده: مهشاد خواجوی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 251

خلاصه:

پناه دختر بی پناهیست که والدینش را دوران شیرین کودکیبه تلخی از دست داده است.

وی همراه خانواده ی عمویش زندگی می کند و روز های خوبی همراه پسر عمویش مهیاد می گذراند تا اینکه سامراد از راه می رسد، پس از جوانه زدن عشقی دو طرفه یا پناه ازدواج می کند و به انگستان می روند، قافل از اینکه…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

 

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مهدیه مومنی

ژانر: ترسناک

تعداد صفحات: 66

خلاصه:

 

داستان هول محور هشت نفر می چرخد.

هشت نفری که وارد یک ویلا می شوند تا از راز های سر به مهرش سر در بیاورند.

ویلایی که هرکس واردش می شود به قتل می رسد.

این هشت نفر به دنبال دلیل نفرین شدن این ویلا می گردند و می خواهند تلسمش را باطل کنند.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: نادیا عثمانی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 299

خلاصه:

دختری به نام آوا که برای پیدا کردن مادرش برای بار دیگر پا به سرزمینش ایران می گذارد.

در این راه، برای پیدا کردن گمشده ی خود پستی و بلندی های زیادی را پشت سر می گذار و با مشکلات زیادی مواجه می شود، سوال این است که آیا موفق به پیدا کردن مادر خود می شود؟

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: فاطمه رسولی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 686

بخشی از داستان:

به سمت بالا رفتم روی پله سوم بودم که کسی صدام کرد برگشتم عشق اول نگاهی به بابا انداختم که هنوز مشغول صحبت به پسری نگاه کردم زل زده بود به چشمام و با لبخند نگاهم میکرد سرمو تکون دادم و گفتم بله!

لبخندی زد و گفت میشه چند لحظه صحبت کنیم؟خواستم جوابشو بدم ولی با دیدن بابا که به ساعتش نگاه میکرد هول کردم و با عذر خواهی به سمت بالا رفتم بابا این غیبتم و متوجه نشه دیگه خسته شدم از مهمونی وجشن نگاهی به اتاق اریا انداخنم اونم مثل من از مهمونی بدش میمود حتما بدون جلب توجه تا اتاقش امده چون تگ بابا ببینه حتما نمیزاره اریا بالا بموهه نگاهی به اطرافم انداختم وخودم وانداختم توی اتاق کفشام و در اوردم وپرت کردم ی گوشهای پام داشت میکشیت روی تخت نشستم و پست پامو ماساژدادم کاش سهیلا بود تا میگفتم یکم ماسازم بده ولی الان وقتش نیست فعلا باید همینجا بمونم تا این مهمونی زودتر تموم بشه کلافه روی تخت نشتیم واقعا از مهمونی متنفرم بودم شاید هم انقد بابا

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: پریسا نعمت الهی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 665

خلاصه:

کارد به عمق استخوان نفوذ کرده و هنوز هم تسلیم دست بی رحم سرنوشت نشده ام.

راه می روم، نفس می کشم و زندگی می کنم. گاهی انقدر بی قید به حماقت هایی که کرده ام می خندم که سردرد می گیرم…

هنوز هم در خلوتم نقاب دخترک بی خیال را در می آورم و نگران شخصی می شوم که…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: زهرا باقری

ژانر: معمایی

تعداد صفحات: 74

خلاصه:

آسانسوری متفاوت از آشانسور های اطراف من و شما…

آسانسوری که راه به نا کجا آبادی در زیر زمین دارد. راه به بازاری مخفی…

جرمی که ندونسته وارد آسانسور می شود و سر از آن بازار عجیب و غریب در می آورد در پی یافتن راه خروج می گردد که متوجه می شود…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: معجزه شرقی

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات: 80

خلاصه:

دختر شجاعی که می خواهد با حقایق رو به رو شود، حقایقی که از آن فراری است و اما محتاج آن.

روایت گر زندگیه مردی خسته و دلشکسته که…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: شیوا_sh

ژانر: عاشقانه

بخشی از داستان:

 

بخواهید با آدم مورد علاقه ی خودتون ازدواج کنید، صیغه رو باطل می کنم و باید هردوتون هم به طرف مقابلتون این کار و علتشو توضیح بدید که هیچ پنهان کاری نباشه.

-ولی ما نمیخ…

-ساکت تبسم همون طور که بابات وظیفه داشت از تو محافظت کنه، منم وظیفه دارم و توام موظفی که به حرفام گوش بدی…؛ حالا هم بلند شید وسایلو باهم جمع کنید بریم

-آخه عمو…

-گفتم پاشین بگید چشم!

تبسم و سارا به اتاق رفتن تا وسایل مورد نیاز رو جمع کنن 1 ساعت بعد همه حاضر و آماده مقابل در ایستاده بودن تا سوار ماشین بشن و راه بیوفتن حاج احمد خودش پشت فرمان نشیت و سیاوش چمدان را در صندوق عقب ماشین گذاشت و در صندلی شاگر کنار پسرش نشست

منیر خانوم و دختر ها هم عقب نشستن

در تمام مسیر اخم های سیاوش درهم بود، منیر خانوم با اخم به تبسم و حاجی نگاه می کرد و تبسم با نگرانی انگشتان دستش را درهم قفل کرده بود و آن ها را بهم می فشرد، این عادت همیشگی او در در وقت نگرانی بود.

خانه ی پدری اش در خیابان ونک و خانه ی حاج احمد در سعادت آباد بود، به خانه و محله ی خودشان عادت داشت و خانه ی جدید را دوست نداشت هرچه به خانه نزدیک تر می شد، قلبش بیشتر می زد و نفسش تنگ می شد. با خاموش شدن ماشین گویی جانی در بدنش نمانده باشد دستانش را به سختی روی در ماشین گذاشت و بلند شد و به مدت چند ثانیه لرزش را در زانوهای خودش احساس کرد زیر لب به امید خدایی گفت و راه افتاد.انگار برای بار اول است که آن خانه را می بیند به حیاط مقابلش خیره شد و هیچ خاطره ای را نتوانست به یاد آورد.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مهسا آرامش

ژانر: عاشقانه

مقدمه:

جلد دوم رمان پسرآدم دختر هوا هستش که دخترک که به عشقش رسیده بود، طی یه تصادف عمدی تنها عشق زندگیش رو روی تخت بیمارستان پیدا می کنه. عشق اول دختر همسرش رو جوری زیر گرفته که توی کما رفته و با مرگ دست و پنجه نرم می کند…

بخشی از داستان:

می تونم پیشش بمونم ؟
نگاه پر از ترحمش حالم رو بدتر می کرد .
– نه … ولی با بخش هماهنگ می کنم که هر روز نیم ساعتی بری تو اتاقش و باهاش حرف بزنی . شاید به
هوشیاری مغزش کمک کنه .
و من به ناچار دل بستم به همون نیم ساعت هر روز . بهتر از ندیدنش بود و تنفس در هوایی که نفس های
امیرمهدی توش جریان نداشته باشه .
برام هیچ حسی شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرامشم … همین از تمام جهان کافیه همینکه کنارت نفس می کشم
….
مطمئن بودم می میرم . همون اولین شبی که قرار بود من تو خونه باشم و امیرمهدی به جای خونه شون توی
بیمارستان خوابیده باشه .
سخت بود دور خودم بپیچم و نگاه پر ترحم اعضای خونه رو شاهد باشم و سعی کنم بدون توجه بهشون خودم رو
مشغول کنم . که نکنه یادم بیفته تازه عروسی هستم که شوهرم برای مدتی چشم به روی دنیا بسته .
سخت بود التماس به خدا برای رد شدن تند تند دقایق . تا فردایی برسه که موعد دیدارمه با امیرمهدی .
ولی نه دقایق می گذشت و نه شب جاش رو به سپیده ی صبح می داد . نه من تمایلی برای چشم رو هم گذاشتن
داشتم و نه چشمام تقاضای دقایقی آسایش رو داشتن .
انگار وارد بازی تازه ای شده بودم که قواعدش رو به درستی نمی دونستم . بازی مرگ و زندگی امیرمهدی . و من
درمونده بودم از اینکه نمی دونستم باید چه جوری بازی کنم که برنده باشم . نمی خواستم به باخت فکر کنم . به
اینکه ممکنه امیرمهدی هیچوقت چشم باز نکنه .
انقدر از این باخت وحشت داشتم که فکر می کردم به محض اینکه چشم ببندم همه چی دست به دست هم می ده
تا امیرمهدی رو ازم بگیره .
اینجوری بود که خورشید هم طلوع کرد و من از روز قبل …. درست از زمانی که با صدای امیرمهدی چشم باز کرده
بودم ، تا اون زمان چشم رو هم نذاشتم . از لحظه ای که وارد اتاقم شدم و در رو بستم و قفل کردم که مبادا خلوتم
رو به خاطر نگرانیشون به هم بزنن ، تشک دو نفره ای که شب قبل نظاره گر هم آغو.شی من و امیرمهدی بود رو
پهن کردم

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مهسا آرامش

ژانر: عاشقانه

بخشی از داستان:

صمیم باور نمی کرد خانوم آریان پور مادر راد بود؟ با خودش فکر کرد چطور ممکن است زنی به این کوچکی موجودی به این بزرگی را به دنیا آورده باشد؟ راد رو به مادرش گفت بله ایشون همون کوچولوی دستپاچه ای هستن که حریرشون رو گم کرده بودن و تو مهمونی بزرگتر ها خیلی احساس کسالت می کردن… و بعد نگاهی به صمیم انداخت و گفت: دخترهای امروزیث گاهی تو این لباس های مجلسی حالت خنده داری پیدا می کنن. خب لباس ساده تری انتخاب می کردید تا این طوری نگران گم شدن حریرتون هم نبودید… سلیقه ی شما اینطور محترمه  خب اختلاف سلیقه بین نسل ها همیشه وجود داشته با بالا رفتن سن سلیقه ها تغییر می کنن خانوم آریان پور صورت صمیم را بوسید راد شوخی می کنه عزیزم  صمیم با پیروز مندی لبخند زد منم شوخی می کنم برای رفع کسالتم راد نزدیک تر شد و خیره به صورت صمیم گفت مواظب خودت باش کوچولوی مغرور چیزی صمیم را به دلشوره می انداخت. می خواست زودتر دستش را از دست راد بیرون بکشد. نمی توانست نگاه راد را انقدر از نزدیک تحمل کند . احساس می کرد قلبش هر لحظه ممکن است از سینه اش بیرون بیفتد. با این حال سعی می کرد خودش را خون سرد نشان بدهد نمی تنوم دستم رو پس بگیرم؟ راد با حالت عجیبی به صمیم نگاه می کرد . چیزی در چهره ی دختر مغرور و یکدنده آن را درگیر می کرد. چشمان صمیم در حالی که مضطربانه سعی می کردند خود را از نگاه راد پنهان کند آسمان آبی را می مانست که ابر های ابهام به آن سایه می انداخت. راد احساس کرد که جهانی پر از راز های کودکانه می بیند. این چشم ها او را به یاد کنام خود در جنگلی تاریک می انداخت این چشم ها حیوان وحشی درونش را بیدار می کرد.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان