☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان

۱۰۷ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نویسنده: f_javid

ژانر: عاشقانه

بخشی از داستان:

-وا؟ منظورت چیه رها؟

-هه منظورم؟ پس مامان خانوم هنوز وقت نکرده خبرا رو به شما برسونه! محض اطلاعتون این دکتر نیکنام دستپخت جدید مامان برای بندست.

(با تعجب و خنده): دروغ می گی…نه… وای رها بیچاره شدی تموم شداز من میشنوی همین فردا با پای خودت برو این قلب درب و داغونت رو عمل کن و پس فردام با همین دکتر پویا ازدواج کن که اگه نه این دکتر نیکنامی که من میشناسم … خدا بیامزدت. دختر خوبی بودی ها حیف شدی.

-پرو بشین سرجات ببینم. دور ورداشته. حالا فکر کرده کیه این پسره. عمرا از پس من بر بیاد. به هفته نکشیده خودش با پاهای خودش میره به مامان می گه غلط کردم ، منو معاف کنید. هه حالا وایستا و تماشا کن.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: atoosa tehrani

ژانر: عاشقانه

بخشی از داستان:رفتم یه مانتوی سفید بازی کردم و یه شلوار لی یخی… شلوارم رو داخل کیفم گذاشتم و یه بلوز آستین بلند آبی کنارش گذاشتم.ممکن بود لباسم کثیف بشه و مجبور بشم عوضش کنمباید یه چیزی باشه دیگه.روسری آبی و نقره ایم رو زدم سرم از پله ها رفتم پایین و از همه خدافظی کردم و وارد پارکینگ شدم ماشین نجمه رو خیلی دوست داشتمیه سانتافه ی سفید بود. سوییچ اون رو با خودم بردم هنوز ماشین نداشتم تازه 18 ساله شده بودم و گواهی نامه گرفته بودم… دنده رو عوض کردم و دوباره پیاده شدم که درو باز کنم درو که باز کردم یهو دیدم یه پسر پشت دره و میخواد زنگو بزنه… با بیخیالی گفتم:…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: Lily

ژانر: عاشقانه، طنز

مقدمه:

باران به همراه سه خواهر و مادر خود زندگی می کنه و دانشجوی رشته ی ادبیات هستش، توی دانشگاه با یکی از دانشجو ها کل کل داره و مدام سرم بلا میارن، یه روز بخاطر مسائل امنیتی مادرش می گه که قراره برن و پیش دوستش که خونه ی بزرگی داره زندگی کنن.

با وجود مخالفت های زیاد باران، اون ها به اون خونه میرن، تازه داستان وقتی شروع می شه که باران می فهمه پسر صاحب خونه…

!!پیشنهاد ادمین سایت ماه رمان، بسیار جذاب و خواندنی!!


لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: قیصر امین پور

ژانر: اجتماعی

بخشی از کتاب:

بعضی از آدم ها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد سخت و ضخیم و بعضی جلد نازک. بعضی
سیمی و فنری هستند. بعضی اصلا جلد ندارند .
بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی .
بعضی از آدم ها ترجمه شده اند .
بعضی از آدم ها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدم ها فتوکپی یا رونوشت آدم های
دیگرند .
بعضی از آدم ها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی از آدم ها صفحات رنگی دارند .
بعضی از آدم ها عنوان و تیتر دارند. فهرست دارند و روی پیشانی بعضی آدم ها نوشته اند :
حق هرگونه استفاده ممنوع و محفوظ است .
بعضی از آدم ها قیمت روی جلددارند. بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می
سر ند و بعضی از آدم ها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند .
بعضی از آدم ها را باید جلد گرفت، بعضی از آدم ها جیبی هستند و می شود آن ها را توی
جیب گذاشت، بعضی از آدم ها را می توان در کیف مدرسه گذاشت .
بعضی از آدم ها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته می شوند. بعضی از آدم ها فقط جدول و
سرگرمی و معما دارند و بعضی از آدم ها فقط معلومات عمومی هستند .
بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند و بعضی از آدم ها غلط چاپی دارند. بعضی از آدم ها
زیادی غلط دارند و بعضی غلط های زیادی !
از روی بعضی از آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدم ها باید جریمه نوشت. و با
بعضی از آدم ها هیچ وقت تکلیف ما روشن نیست .
بعضی از آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آن را بفهمیم و بعضی از آدم ها را باید
نخوانده دور انداخت

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: پریا حسینی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 145

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: raha1381

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 177

بخشی از داستان:

رفتم و دست و صورتم و شستم و وقتی مامان مطمئن شد دیگه نمی خوابم با رایان رفتن؛گوشیم
رو برداشتم و رفتم تلگرام،دیدم سما دوستم بهم پی داده و داشتم باهاش حرف می زدم که دیدم
شهاب برام یه جفت استیکر چشم فرستاد!!
یعنی اینکه می دونم انلاینی! پی دادم:
-سلام
-خوبمسلام،خوبی؟
-چه خبر؟تعطیلات خوش میگذره؟
-نه بابا،مدرسه بهتره.
-مدرسه کجاش خوبه؟همش سر کلاس خوابت می بره!
– خب الان تنهایی تو خونه کجاش خوبه؟
-خب با دوستات برو بیرن،برین پارک و اینا..
-هــــه انگار ادمای شهرمون رو نمی شناسی؟تا پاتو می زاری بیرون چهار چشمی نگات می کنن،
صد تا حرف برات در میارن

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: یگانه

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 163

بخشی از داستان:

من: بله بله تو هم که شلغم تشریف داری … 4 نفری زدیم زیر خنده… وارد پاساژ شدیم و پیش به
سوی خرید .. یوهووووووو… واااایی خدا که دیگه جوونی تو پام نمونده
من: بچه ها یه لحظه وایستین
سوگل که دیگه کلافه شده بود گفت: باز چی شده
من: یه پیشنهاد دارم
نورا: چه پیشنهادی
من: بابا ما که باهم میریم همش رو مخ همیم که این زشته اون بده هرکی تنها بره به سلیقه
خودش چیزایی که میخواد و بگیره کارش که تموم شد هر کی بره تو رستوران پاساژ
ماندانا: راست میگه بچه ها این جوری بهتره … 4 نفری هر کدوم یه سمت رفتیم و شروع کردیم از
اول پاساژ و متر کردن… الان 0 ساعت و نیم بود که داشنیم میچرخیدیم اما از بس که غر زدیم
عصاب واس همدیگه نزاشتیم … همین جوری با دقت ویترینا و نگاه میکردم که چشمم به یه مغازه
خورد که ظاهرا بهتر از جاهای دیگه بود یکم جلو تر رفتم و از نزدیک که دید
م به این نتیجه رسیدم واقعا خوبه … درب کشویی و باز کردم و رفتم تو که دیدم سر فروشنده
بدبخت که یه دختر جوون بود کلی ادم ریخته و مغازش ناجور شلوغ بود … یکم این ور و اون ور
رفتم و چندتا بارونی برداشتم با چندتا چرم رو کتی … دوسه تا مانتو هم برداشتم و همرو رو
پیشخوان گذاشتم که دختره با تعجب و خنده گفت : ماشالااااا
من: خخخخ بزن به تخته … دختره به شوخی زد به میزش و شروع کرد به حساب کردن … کارتم و
که بابا واسم پر کرده بود و بهش دادم … دیدم اون که داره لباسا و واسم تو نایلون خرید میزاره
منم بی هدف به جنسای دیگش نگاه میکردم که یهو یاد کفش افتادم از اون جایی که اصلا حال
دوبارع گشتن بخاطر کفش و نداشتم رو به دختره گفتم : ببخشید عزیزم
دختره: جانم

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: طاهره

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 129

بخشی از داستان:

میلاد به سالن انتظار رفت.ما هم اومدیم بیرون و سوار ماشین عماد شدیم.
ماشین در سکوت فرو رفته بود.تا مقصد که آموزشگاه زبان من بود،هیچ حرفی بینمون رد و بدل
نشد.و من به خداحافظی آروم و کوتاهی اکتفاء کردم.
سلما و پسر خوشگله رو دوباره با هم دیدم.اما اینبار دقیقا جلوی در آموزشگاه.اونقدر از رفتن
میلاد ناراحت بودم که اصلا حرص نخوردم.اما سکوت یک دفعه ای سلما فهمیدم.سنگینی نگاهش
رو خیلی خوب حس کردم.
بالآخره کلاسم با هر بی حوصلگی که من داشتم تموم شد.از کلاس بیرون اومدم.و بدبختانه با آزاده
روبرو شدم.
-سلام محسن جان چرا اینقدر پکری؟
نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم:به تو چه..
-میدونستی که خیلی..
پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم:میشه اینقدر به پروپام نپیچی؟
ترسید چون سریع گفت:باشه..حالا چرا میزنی.و سریع بطرف دفتر رفت.
آقای صولت هنوز مسافرته و برنگشته.
رفتم سرکوچه تا تاکسی بگیرم.ماشین پسر خوشگله که سلما هم کنارش نشسته بود. و طبق
معلوم خندون هم بودن از جلوم رد شد.
دستام رو محکم مشت کردم.دیکه هیچ انگیزه ای واسه ادامه زندگیم ندارم.
دیگه نتونستم طاقت بیارم.
زدم زیر گریه.مگه فقط دخترا بلدن احساساتی بشن و واسه عزیزاشون اشک بریزن.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: معصومه آبی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 2079

بخشی از داستان:

میان تاریکی اتاق ، خیره به سقف بالای سرم بودم ولی چشم هایم تنها صورت او را می
دید . . . ابروهایش که کمانی تر شده بود و خنجر می کشید به قلب سردم . . هنوز هم نگاه هایش
دل و دینم را به بازی می گرفت . . . کاش می خندید . . کاش لحظه ای برایم از ته دل و با رضایت
می خندید تا حداقل برای خواب هایم ، برای آرامش شبانگاهم مسکنی داشته باشم . . نه اینکه
پوزخندهایش ، تمسخر میان کلامش ، طعنه هایش را به یاد بیاورم و هر لحظه کابوسی انباشته
شود بر حجم سیاهی خاطراتم . . .
در باز شد . . هیکل موزون و ناز قدم هایش را از صد فرسخی می شناختم چه رسد از میان
تاریکی و یک متری !
لبه ی تخت نشست ، آرام گفت :
– خوبی عزیــزم ؟
آه کشیدم . . خدایا ، جهنمت را به جان می خرم برای رهایی از این دنیا . . حتی اگر
بهشت برین هم باشد ، جایی که اینگونه عذاب بکشم را نمی خواهم !
صورتش نزدیک صورتم ایستاد

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مژگان فخار

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات: 223

بخشی از داستان:

خیلی هوا گرمه .
-مجبور نیستی تو گرما بازی کنی . اونم با این بچه ها .
-عوضش چهارتا گل زدم بهشون . تیممون فعلا اوله .
-دلت به چه چیزایی خوشه . یکم به جای فوتبال برو سر زمین ها و به محمد علی کمک کن .
-چشم ، منتظر بودم تو بگی .
خنده ای می کنه و پاهاش رو توی حوض می بره . بالاخره زمان برگشتن به تهران می رسه و من از این
که فرصتی پیدا نکرده بودم تا با علیرضا درباره دکتر تهران صحبت کنم ناراحت بودم ؛ اما از طرفی
خوشحال بودم که بابا دیگه بحثی پیش نکشید و دارم میرم ؛ ولی این خوشحالی زیاد دووم نیورد و موقع
رفتن بابا میگه :
-هفته دیگه که عید غدیره میای دیگه!؟
-معلوم نیست ، شاید نتونم .
-سعی کن که بیای تا تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنیم .
مامان فقط نگاه غمناکی بهم می کنه و لیلا بی هیچ تغییر چهره ای کاسه آب رو توی دست هاش جا به
جا می کنه ؛ اما انگار خوشحال میشه .

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان