☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: f.s

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ازدواج اجباری

تعداد صفحات: 100

بخشی از داستان:

لیلی و اون دوتا جلوتر پایین رفته بودن موهای بلندمو که فردرشت کرده بودم مجدد مرتب کردم و ارام واز پله ها پایین رفتم سرمو پایین انداختم چشم دیدن ریخت اینجور ادمارو نداشتم نگاه خیلیا روم سنگینی میکرد ولی سرمو باال نگرفتم میدونم این کارم یه نیشگون از لیال داره ولی مهم نیست درست حدس زدم وقتی کنارش رسیدم یه نیشگون گرفت که نفسمو برید بعدشم یه چشم غره حسابی رفت خیلیا نز دیک میومدن و پیشنهاد ر*ق.ص میدادن ولی حوصلشونو نداشتم پاروی پاانداخته بودم وشربتمو مزه مزه میکردم و به پیست ر*ق.ص نگاه میکردم همه موهامو با دست باال سرم جمع کردمو گره زدم خیلییی گرم بود لیلی و اشکان از اول مهمونی فقط ر*ق.صیدن خوبه خسته نمیشن اه تا اینکه لیلی/ دوستان عزیز یه دوستم فوق العاده قشنگ میر*ق.صه ازش میخوام که مارو از ر*ق.ص زیباش بی نصیب نذاره صدای دست و سوت و جیغ کر کننده میومد هه چه سرخوش بودن اینا وا چرا به من نگاه میکنه بیخی بابا رومو اونور کردم که صدای اهم واهوم اومد بهش نگاه کردم که چشم غره های خفن میومد چییییییی منظورش از دوستش من بودممممم وای خدا نه اوه داره بهم نزدیک سرشو نزدیک گوشم اوردو با دندونای کلید شده گفت بیشعور داری ابروی منو میبری گمشو وسط دیگه از بازوم گرفت و تقریبا منو هل داد وسط اشکان عالمت داد که یه اهنگ عربی پخش شد شروع کردم به هیچکدومشون نگاه نمیکردم بسه خردشدنم بعد تموم شدن ر*ق.ص بازم صدای دستا بلند شد ولی نایستادم که نگاه کنم سریع از پله ها باال رفتم بعد دقلئقی که حالم سرجاش اومد به پایین رفتم که سرو گوشی اب بدم.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: عطیه جبلی

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات: 150

بخشی از داستان:

اشک می ریختم ولی انگار نمی ریختم! داشتم از پا در می اومدم؛ ولی می واستم که فکر کنم الفشه! نمی دونستم غصه ام مامان باشه یا بابایی که بدتر از ودم شوکه رسیده بود ونه و یا…. شهابی که تویِ سرد ونه وابیده بود! یادِ ببگی دام افتادم!وقتی داییم شهید شد مامان یلی گریه می کرد! بهش گفتم ” مامان؟ دایی میید چرا دیگه نیست؟ رفته مسافری؟” اشک داش رو به دست گرفت و آرومش کرد گفت ِ مامانی که نمی شد کنترل : “سفر…یا واب! در چی!…دیگه نیست” ! ِ جدیدی کردم کودکی ام ازش دوباره سوال کنیکاویِ ِ و من در عالم : ! + دا؟ واب؟! چه وابی؟! نکنه دمون دایی که می ری پیشِ ِ چهار پنج ساله زار زد! من مامان اشک بیشتری ریخت و با غصه بیشتری بغلم کرد و در آغوشِ زار! اون لح ِ من شده بود حال و روز ِ حال و روز ظه مامان! شدهاب؛ وابیده بود! تویِ سدرد ونه؛ از دمون واب دایی که می ری پیشِ دا… از دمون واب قیامتش ِ ! بعدش رو دا تعیین می کنه سر دایی که بیداریِ بیست و دو ساله ِ شهاب؛ کاش چشماش رو نمی بست.به نظرم برای یه پسر مرا زود بود! یلی زود… با فکر کردن به این موضوع : گوشم زن ورد که گفته بود صداش تویِ “دنوز بیست و دو سالم نشده دا” ! اشک ریختم! اشک بی یالت از اینکه دور و برم پرستاری پزشکی کسی دست! برادری که با اون روز چهل روز فقط تا بیسدت و دو سدالگیش ِ اشدک ریختم؛ اشدک ریختم به حال فاصله داشت..! تخ ِت م ِ کنار ِ ِچانه زده بودم و یره به حال و روز امان رویِ صدددددندلی نشدددددسدددددته بودم.دسدددددت زیر و یمش شده بودم!

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: زهرا سپهری رفیع، حمیرا خالدی

ژانر: اجتماعی، عاشقانه، طنز

تعداد صفحات: 130

بخشی از داستان:

دوباره دستم رو به سمت کارتون بردم و سعی کردم بلندش کنم ولی این بار کارتون راحت بلند شد، با ذوق و خوش خالی سرم باال آوردم که نگاهم به دست های مردونه ای که لبه های کارتون رو گرفته بود، افتاد. با تعجب به آوات نگاه کردم که پوزخند زد و یهو کارتون رو باالتر آورد که دستم از کارتون ول شد. چیزی نگفت و فقط با چشم های سردش کمی نگاهم کرد و از کنارم رد شد. اون همه قلدر بازی و زرنگ بازی در آورده بودم ولی ضایع شدم. دستی به پشت گردنم کشیدم و مظلوم زمزمه کردم: خب سنگین بود… #پارت_پانزدهم همون طور که ازم دور می شد گفت: هه… سنگین؟ با حرص به سمتش برگشتم ولی پشتش به من بود، نتونستم چیزی بگم. به سمت یه کارتون دیگه رفتم و خواستم بلندش کنم که آوات از دور من رو دید، پوزخندی زد و با صدای بلندی که من بشنوم گفت: سنگینه خانوم دست نزن. عصبی نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم؛ دستم رو به سمت کارتون بردم که یهو داد آوات بلند شد. – اون کارتون رو خودم بر می دارم خانم آرامش. بدون این که نگاهش کنم گفتم: الزم نیست خودم میارمش. صدای قدم های بلند و تندش رو می شنیدم که به سمتم می اومد. – چرا لجبازی می کنید؟ اون کارتون رو باید خودم ببرم. بعد اومد و رو به روم ایستاد و لبه های کارتون رو گرفت. – بده خودم می برمش. کارتون زیاد سنگین نبود، قدمی به عقب برداشتم و کارتون رو از دستش بیرون کشیدم. – خودم می برم. با ترس گفت: لطفا بدید به من، وسایلش شکستنیه.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: خورشید ک

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات: 682

خلاصه:

سرگذشت دختریست به نام پروانه، داستانی از جنس حقیقت و شخصیت هایی که در روزمرگی های ما زندگی می کنن و با مشکلات اجتماعی همچون ما مواجه هستند.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: فاطمه امیری

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 783

خلاصه:

سمانه دختریست با روحیات لطیف و مهربان که در زمینه های فرهنگیو سیاسی فعالیت دارد.

به خاطر نزدیک بودن با یکی از اعضای خانواده هدف انتقام یکی از گروه های خلافکار می شود و همین اتفاقات است که سبب می شود در انتخابات…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مهشاد خواجوی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 251

خلاصه:

پناه دختر بی پناهیست که والدینش را دوران شیرین کودکیبه تلخی از دست داده است.

وی همراه خانواده ی عمویش زندگی می کند و روز های خوبی همراه پسر عمویش مهیاد می گذراند تا اینکه سامراد از راه می رسد، پس از جوانه زدن عشقی دو طرفه یا پناه ازدواج می کند و به انگستان می روند، قافل از اینکه…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

 

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مهدیه مومنی

ژانر: ترسناک

تعداد صفحات: 66

خلاصه:

 

داستان هول محور هشت نفر می چرخد.

هشت نفری که وارد یک ویلا می شوند تا از راز های سر به مهرش سر در بیاورند.

ویلایی که هرکس واردش می شود به قتل می رسد.

این هشت نفر به دنبال دلیل نفرین شدن این ویلا می گردند و می خواهند تلسمش را باطل کنند.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: نادیا عثمانی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 299

خلاصه:

دختری به نام آوا که برای پیدا کردن مادرش برای بار دیگر پا به سرزمینش ایران می گذارد.

در این راه، برای پیدا کردن گمشده ی خود پستی و بلندی های زیادی را پشت سر می گذار و با مشکلات زیادی مواجه می شود، سوال این است که آیا موفق به پیدا کردن مادر خود می شود؟

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: فاطمه رسولی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 686

بخشی از داستان:

به سمت بالا رفتم روی پله سوم بودم که کسی صدام کرد برگشتم عشق اول نگاهی به بابا انداختم که هنوز مشغول صحبت به پسری نگاه کردم زل زده بود به چشمام و با لبخند نگاهم میکرد سرمو تکون دادم و گفتم بله!

لبخندی زد و گفت میشه چند لحظه صحبت کنیم؟خواستم جوابشو بدم ولی با دیدن بابا که به ساعتش نگاه میکرد هول کردم و با عذر خواهی به سمت بالا رفتم بابا این غیبتم و متوجه نشه دیگه خسته شدم از مهمونی وجشن نگاهی به اتاق اریا انداخنم اونم مثل من از مهمونی بدش میمود حتما بدون جلب توجه تا اتاقش امده چون تگ بابا ببینه حتما نمیزاره اریا بالا بموهه نگاهی به اطرافم انداختم وخودم وانداختم توی اتاق کفشام و در اوردم وپرت کردم ی گوشهای پام داشت میکشیت روی تخت نشستم و پست پامو ماساژدادم کاش سهیلا بود تا میگفتم یکم ماسازم بده ولی الان وقتش نیست فعلا باید همینجا بمونم تا این مهمونی زودتر تموم بشه کلافه روی تخت نشتیم واقعا از مهمونی متنفرم بودم شاید هم انقد بابا

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: پریسا نعمت الهی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 665

خلاصه:

کارد به عمق استخوان نفوذ کرده و هنوز هم تسلیم دست بی رحم سرنوشت نشده ام.

راه می روم، نفس می کشم و زندگی می کنم. گاهی انقدر بی قید به حماقت هایی که کرده ام می خندم که سردرد می گیرم…

هنوز هم در خلوتم نقاب دخترک بی خیال را در می آورم و نگران شخصی می شوم که…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان