
نویسنده: شیوا_sh
ژانر: عاشقانه
بخشی از داستان:
بخواهید با آدم مورد علاقه ی خودتون ازدواج کنید، صیغه رو باطل می کنم و باید هردوتون هم به طرف مقابلتون این کار و علتشو توضیح بدید که هیچ پنهان کاری نباشه.
-ولی ما نمیخ…
-ساکت تبسم همون طور که بابات وظیفه داشت از تو محافظت کنه، منم وظیفه دارم و توام موظفی که به حرفام گوش بدی…؛ حالا هم بلند شید وسایلو باهم جمع کنید بریم
-آخه عمو…
-گفتم پاشین بگید چشم!
تبسم و سارا به اتاق رفتن تا وسایل مورد نیاز رو جمع کنن 1 ساعت بعد همه حاضر و آماده مقابل در ایستاده بودن تا سوار ماشین بشن و راه بیوفتن حاج احمد خودش پشت فرمان نشیت و سیاوش چمدان را در صندوق عقب ماشین گذاشت و در صندلی شاگر کنار پسرش نشست
منیر خانوم و دختر ها هم عقب نشستن
در تمام مسیر اخم های سیاوش درهم بود، منیر خانوم با اخم به تبسم و حاجی نگاه می کرد و تبسم با نگرانی انگشتان دستش را درهم قفل کرده بود و آن ها را بهم می فشرد، این عادت همیشگی او در در وقت نگرانی بود.
خانه ی پدری اش در خیابان ونک و خانه ی حاج احمد در سعادت آباد بود، به خانه و محله ی خودشان عادت داشت و خانه ی جدید را دوست نداشت هرچه به خانه نزدیک تر می شد، قلبش بیشتر می زد و نفسش تنگ می شد. با خاموش شدن ماشین گویی جانی در بدنش نمانده باشد دستانش را به سختی روی در ماشین گذاشت و بلند شد و به مدت چند ثانیه لرزش را در زانوهای خودش احساس کرد زیر لب به امید خدایی گفت و راه افتاد.انگار برای بار اول است که آن خانه را می بیند به حیاط مقابلش خیره شد و هیچ خاطره ای را نتوانست به یاد آورد.
لینک دانلود رمان کلیک کنید