☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: زهرا باقری

ژانر: معمایی

تعداد صفحات: 74

خلاصه:

آسانسوری متفاوت از آشانسور های اطراف من و شما…

آسانسوری که راه به نا کجا آبادی در زیر زمین دارد. راه به بازاری مخفی…

جرمی که ندونسته وارد آسانسور می شود و سر از آن بازار عجیب و غریب در می آورد در پی یافتن راه خروج می گردد که متوجه می شود…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: معجزه شرقی

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات: 80

خلاصه:

دختر شجاعی که می خواهد با حقایق رو به رو شود، حقایقی که از آن فراری است و اما محتاج آن.

روایت گر زندگیه مردی خسته و دلشکسته که…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: شیوا_sh

ژانر: عاشقانه

بخشی از داستان:

 

بخواهید با آدم مورد علاقه ی خودتون ازدواج کنید، صیغه رو باطل می کنم و باید هردوتون هم به طرف مقابلتون این کار و علتشو توضیح بدید که هیچ پنهان کاری نباشه.

-ولی ما نمیخ…

-ساکت تبسم همون طور که بابات وظیفه داشت از تو محافظت کنه، منم وظیفه دارم و توام موظفی که به حرفام گوش بدی…؛ حالا هم بلند شید وسایلو باهم جمع کنید بریم

-آخه عمو…

-گفتم پاشین بگید چشم!

تبسم و سارا به اتاق رفتن تا وسایل مورد نیاز رو جمع کنن 1 ساعت بعد همه حاضر و آماده مقابل در ایستاده بودن تا سوار ماشین بشن و راه بیوفتن حاج احمد خودش پشت فرمان نشیت و سیاوش چمدان را در صندوق عقب ماشین گذاشت و در صندلی شاگر کنار پسرش نشست

منیر خانوم و دختر ها هم عقب نشستن

در تمام مسیر اخم های سیاوش درهم بود، منیر خانوم با اخم به تبسم و حاجی نگاه می کرد و تبسم با نگرانی انگشتان دستش را درهم قفل کرده بود و آن ها را بهم می فشرد، این عادت همیشگی او در در وقت نگرانی بود.

خانه ی پدری اش در خیابان ونک و خانه ی حاج احمد در سعادت آباد بود، به خانه و محله ی خودشان عادت داشت و خانه ی جدید را دوست نداشت هرچه به خانه نزدیک تر می شد، قلبش بیشتر می زد و نفسش تنگ می شد. با خاموش شدن ماشین گویی جانی در بدنش نمانده باشد دستانش را به سختی روی در ماشین گذاشت و بلند شد و به مدت چند ثانیه لرزش را در زانوهای خودش احساس کرد زیر لب به امید خدایی گفت و راه افتاد.انگار برای بار اول است که آن خانه را می بیند به حیاط مقابلش خیره شد و هیچ خاطره ای را نتوانست به یاد آورد.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مهسا آرامش

ژانر: عاشقانه

مقدمه:

جلد دوم رمان پسرآدم دختر هوا هستش که دخترک که به عشقش رسیده بود، طی یه تصادف عمدی تنها عشق زندگیش رو روی تخت بیمارستان پیدا می کنه. عشق اول دختر همسرش رو جوری زیر گرفته که توی کما رفته و با مرگ دست و پنجه نرم می کند…

بخشی از داستان:

می تونم پیشش بمونم ؟
نگاه پر از ترحمش حالم رو بدتر می کرد .
– نه … ولی با بخش هماهنگ می کنم که هر روز نیم ساعتی بری تو اتاقش و باهاش حرف بزنی . شاید به
هوشیاری مغزش کمک کنه .
و من به ناچار دل بستم به همون نیم ساعت هر روز . بهتر از ندیدنش بود و تنفس در هوایی که نفس های
امیرمهدی توش جریان نداشته باشه .
برام هیچ حسی شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرامشم … همین از تمام جهان کافیه همینکه کنارت نفس می کشم
….
مطمئن بودم می میرم . همون اولین شبی که قرار بود من تو خونه باشم و امیرمهدی به جای خونه شون توی
بیمارستان خوابیده باشه .
سخت بود دور خودم بپیچم و نگاه پر ترحم اعضای خونه رو شاهد باشم و سعی کنم بدون توجه بهشون خودم رو
مشغول کنم . که نکنه یادم بیفته تازه عروسی هستم که شوهرم برای مدتی چشم به روی دنیا بسته .
سخت بود التماس به خدا برای رد شدن تند تند دقایق . تا فردایی برسه که موعد دیدارمه با امیرمهدی .
ولی نه دقایق می گذشت و نه شب جاش رو به سپیده ی صبح می داد . نه من تمایلی برای چشم رو هم گذاشتن
داشتم و نه چشمام تقاضای دقایقی آسایش رو داشتن .
انگار وارد بازی تازه ای شده بودم که قواعدش رو به درستی نمی دونستم . بازی مرگ و زندگی امیرمهدی . و من
درمونده بودم از اینکه نمی دونستم باید چه جوری بازی کنم که برنده باشم . نمی خواستم به باخت فکر کنم . به
اینکه ممکنه امیرمهدی هیچوقت چشم باز نکنه .
انقدر از این باخت وحشت داشتم که فکر می کردم به محض اینکه چشم ببندم همه چی دست به دست هم می ده
تا امیرمهدی رو ازم بگیره .
اینجوری بود که خورشید هم طلوع کرد و من از روز قبل …. درست از زمانی که با صدای امیرمهدی چشم باز کرده
بودم ، تا اون زمان چشم رو هم نذاشتم . از لحظه ای که وارد اتاقم شدم و در رو بستم و قفل کردم که مبادا خلوتم
رو به خاطر نگرانیشون به هم بزنن ، تشک دو نفره ای که شب قبل نظاره گر هم آغو.شی من و امیرمهدی بود رو
پهن کردم

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مهسا آرامش

ژانر: عاشقانه

بخشی از داستان:

صمیم باور نمی کرد خانوم آریان پور مادر راد بود؟ با خودش فکر کرد چطور ممکن است زنی به این کوچکی موجودی به این بزرگی را به دنیا آورده باشد؟ راد رو به مادرش گفت بله ایشون همون کوچولوی دستپاچه ای هستن که حریرشون رو گم کرده بودن و تو مهمونی بزرگتر ها خیلی احساس کسالت می کردن… و بعد نگاهی به صمیم انداخت و گفت: دخترهای امروزیث گاهی تو این لباس های مجلسی حالت خنده داری پیدا می کنن. خب لباس ساده تری انتخاب می کردید تا این طوری نگران گم شدن حریرتون هم نبودید… سلیقه ی شما اینطور محترمه  خب اختلاف سلیقه بین نسل ها همیشه وجود داشته با بالا رفتن سن سلیقه ها تغییر می کنن خانوم آریان پور صورت صمیم را بوسید راد شوخی می کنه عزیزم  صمیم با پیروز مندی لبخند زد منم شوخی می کنم برای رفع کسالتم راد نزدیک تر شد و خیره به صورت صمیم گفت مواظب خودت باش کوچولوی مغرور چیزی صمیم را به دلشوره می انداخت. می خواست زودتر دستش را از دست راد بیرون بکشد. نمی توانست نگاه راد را انقدر از نزدیک تحمل کند . احساس می کرد قلبش هر لحظه ممکن است از سینه اش بیرون بیفتد. با این حال سعی می کرد خودش را خون سرد نشان بدهد نمی تنوم دستم رو پس بگیرم؟ راد با حالت عجیبی به صمیم نگاه می کرد . چیزی در چهره ی دختر مغرور و یکدنده آن را درگیر می کرد. چشمان صمیم در حالی که مضطربانه سعی می کردند خود را از نگاه راد پنهان کند آسمان آبی را می مانست که ابر های ابهام به آن سایه می انداخت. راد احساس کرد که جهانی پر از راز های کودکانه می بیند. این چشم ها او را به یاد کنام خود در جنگلی تاریک می انداخت این چشم ها حیوان وحشی درونش را بیدار می کرد.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: f_javid

ژانر: عاشقانه

بخشی از داستان:

-وا؟ منظورت چیه رها؟

-هه منظورم؟ پس مامان خانوم هنوز وقت نکرده خبرا رو به شما برسونه! محض اطلاعتون این دکتر نیکنام دستپخت جدید مامان برای بندست.

(با تعجب و خنده): دروغ می گی…نه… وای رها بیچاره شدی تموم شداز من میشنوی همین فردا با پای خودت برو این قلب درب و داغونت رو عمل کن و پس فردام با همین دکتر پویا ازدواج کن که اگه نه این دکتر نیکنامی که من میشناسم … خدا بیامزدت. دختر خوبی بودی ها حیف شدی.

-پرو بشین سرجات ببینم. دور ورداشته. حالا فکر کرده کیه این پسره. عمرا از پس من بر بیاد. به هفته نکشیده خودش با پاهای خودش میره به مامان می گه غلط کردم ، منو معاف کنید. هه حالا وایستا و تماشا کن.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: atoosa tehrani

ژانر: عاشقانه

بخشی از داستان:رفتم یه مانتوی سفید بازی کردم و یه شلوار لی یخی… شلوارم رو داخل کیفم گذاشتم و یه بلوز آستین بلند آبی کنارش گذاشتم.ممکن بود لباسم کثیف بشه و مجبور بشم عوضش کنمباید یه چیزی باشه دیگه.روسری آبی و نقره ایم رو زدم سرم از پله ها رفتم پایین و از همه خدافظی کردم و وارد پارکینگ شدم ماشین نجمه رو خیلی دوست داشتمیه سانتافه ی سفید بود. سوییچ اون رو با خودم بردم هنوز ماشین نداشتم تازه 18 ساله شده بودم و گواهی نامه گرفته بودم… دنده رو عوض کردم و دوباره پیاده شدم که درو باز کنم درو که باز کردم یهو دیدم یه پسر پشت دره و میخواد زنگو بزنه… با بیخیالی گفتم:…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: Lily

ژانر: عاشقانه، طنز

مقدمه:

باران به همراه سه خواهر و مادر خود زندگی می کنه و دانشجوی رشته ی ادبیات هستش، توی دانشگاه با یکی از دانشجو ها کل کل داره و مدام سرم بلا میارن، یه روز بخاطر مسائل امنیتی مادرش می گه که قراره برن و پیش دوستش که خونه ی بزرگی داره زندگی کنن.

با وجود مخالفت های زیاد باران، اون ها به اون خونه میرن، تازه داستان وقتی شروع می شه که باران می فهمه پسر صاحب خونه…

!!پیشنهاد ادمین سایت ماه رمان، بسیار جذاب و خواندنی!!


لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: قیصر امین پور

ژانر: اجتماعی

بخشی از کتاب:

بعضی از آدم ها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد سخت و ضخیم و بعضی جلد نازک. بعضی
سیمی و فنری هستند. بعضی اصلا جلد ندارند .
بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی .
بعضی از آدم ها ترجمه شده اند .
بعضی از آدم ها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدم ها فتوکپی یا رونوشت آدم های
دیگرند .
بعضی از آدم ها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی از آدم ها صفحات رنگی دارند .
بعضی از آدم ها عنوان و تیتر دارند. فهرست دارند و روی پیشانی بعضی آدم ها نوشته اند :
حق هرگونه استفاده ممنوع و محفوظ است .
بعضی از آدم ها قیمت روی جلددارند. بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می
سر ند و بعضی از آدم ها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند .
بعضی از آدم ها را باید جلد گرفت، بعضی از آدم ها جیبی هستند و می شود آن ها را توی
جیب گذاشت، بعضی از آدم ها را می توان در کیف مدرسه گذاشت .
بعضی از آدم ها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته می شوند. بعضی از آدم ها فقط جدول و
سرگرمی و معما دارند و بعضی از آدم ها فقط معلومات عمومی هستند .
بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند و بعضی از آدم ها غلط چاپی دارند. بعضی از آدم ها
زیادی غلط دارند و بعضی غلط های زیادی !
از روی بعضی از آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدم ها باید جریمه نوشت. و با
بعضی از آدم ها هیچ وقت تکلیف ما روشن نیست .
بعضی از آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آن را بفهمیم و بعضی از آدم ها را باید
نخوانده دور انداخت

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: پریا حسینی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 145

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان