☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: فاطمه رنجبر

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 322

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: نگین بهرامی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 217

بخشی از داستان:

_بمیری حانیه مگه نمیبینی خوابیم؟
_چرا عزیزم ولی مگه من رانندم؟ بشینین منو بپایید خوابم نبره اگه مردیم چی؟
_نترس تو رانندگیت خوبه!
_ا؟ حاال نشونت میدم.
دیدم جاده خلوت فرمون رو تکون دادم به چپ و راست که دیدم دوتایشون پریدن باال!
_هویـــی چه کار میکنی درست برو! چشمت کردم نه ببخشید خدا.
_ای خفه شید دوتاییتون مگه نمیبینید من خوابم این پشت؟!
_نه نمیبینیم!
_کوریــــی؟
_اره!
_برو دکتر.
_چشم.
به راهم ادامه دادم و دوباره دیدم خوابیدن! چی کار کنم دیگه گناه دارن.
نزدیک تهران بودیم ساعت نزدیک6 ظهر بود. ماشین رو زدم کنارو بدون این که بیدارشون کنم ادرسو
دیدم و دوباره راه افتادم. ادرس رو نگاه کردم و درست رفتم تا به یه درب اهنی بزرگ رسیدم! اولش
فکر کردم اشتباه رفتم ولی بعد که ریموتو زدم دیدم بله این مال همین دره. ماشینو بردم تو. خدایش خونه
بزرگی بود! ماشین رو بردم تو پارکینگ.
یه بووووووق بلند زدمو دیدم دوتایشون پریدن باال!
_خب بلند شین خرسا رسیدیم.
_ا چه خوب._
پاشین ببینم من باید خسته باشم یاشما که کل راه روخواب بودین؟

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: آمنه امیری

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 238

بخشی از داستان:

برای گریز از این وضعیت و اینکه میدانستم رابطه درست شده فامیل با من تنها به خاطر وجود اوست کوتاه اومدم
در واقع نمیتوانستم یک دفعه هم از او جدا شوم که اگر این طور هم پیش برود باید هزار بار پاسخگوی سواالت
عمو و در اخر سرکوفت و هزار مصیبت دیگر را به جان بخرم نمیدانم دلیل کارش برایم مهم نبود که بخواهد بعدا
توضیح دهد شاید هم حرفی میزد که من را قانع کند ولی دنیای تلخ این روزهایم او را سخت قبول میکرد
_فقط تا چهلم بابام ؛بریده بریده حرف میزدم فقط تا چهلم صیغه خونده بشه.
لبخند تلخی زد.
_اشکال نداره تا بعدش هم خدا کریمه.
دستمالی را به دستم داد صورتت رو پاک کن
بیا منتظرم ،بعد اشاره به در کرد.
_فکر کنم حاج اقا هم خوابش برد.
لبخندی بر لبم نمی اید.دوباره نقاشی کن شاید مدادت خوب طرح لبخند را نکشیده باشد!
بعد از رفتنش مقابل اینه ایستادم اشک هایم را پاک کردم صورتم سرخ شده بود روسریم را گره زدم و چادر نمازم
را به سر کردم خوب که به خودم نگاه کردم تنها یک حرف به زبانم امد تحمل کن.سالم کردم و سر به زیر روی مبل
تک نفره نزدیک اپن اشپزخانه نشستم کیوان هم امد و لیوا ن شربت را تعارف حاج اقا کرد ،حاج اقا در ابتدا دعا
خواند که محبتمان بیشتر شود دعا خواند که اوالدمان صالح شود باز دعا خواند روزیمان حالل شود به عربی
میگفت .قبل از شروع به صیغه خواندن مهریه راپرسید :کیوان خواست بگوید سر بلند کردم.
_حاج اقا مهریه ام آبه
نه انقدر زیاد که برایش سد بزنی تنها به اندازه ای که رفع تشنگی کند تنها به اندازه ای که دلیل شود که جان
دادن پدر رانبینم ! حاج اقا مکثی کرد.
_دخترم مطمئنی ؟
چیزی نگفتم.
_حاج اقا لطفا شروع کنید خواند انجا مادری نبود که نیشگون بگیرد که مادر دفعه سوم بله را بگو یا کسی که ایراد
بگیرد همان که تمام کرد گفتم :»بله« به همین سادگی !نگاه کیوان به من بود ،حسش کردم.
بعد از رفتن حاج اقا احساس بهتری داشتم الاقل دیگر محرم بود او که اصال رعایت نمیکرد با کوچکترین ضعفی از
طرف من نزدیک میشد و این تماس ها دیوانه ام میکرد.
وجودم را ادم برفی در بر گرفته که در سرمای زمستان هوس یخ میکند!
به اتاق پدر پناه بردم شاید االن از روی او خجالت نکشم شاید از خدایم شرمسار نباشم شاید…. روی زمین کنار
تخت نشستم و قاب عکس را به دست گرفتم من در این عکس دختر بچه بودم شاید سیزده ساله لبخند به لب

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: maryam-23

ژانر: عاشقانه

تعداد صفخات: 312

بخشی از داستان:

بند کیفم رو توی دستم فشردم و بدون حرف به طرف در ورودی رفتم … با عصبانیتی پنهان کفشام رو پوشیدم و
از خونه بیرون زدم بازم در رو محکم به هم کوبیدم و به طرف در حیاط رفتم … رفتار این چند وقت اخیرش موقع
خداحافظی به مزاقم خوش نیومده بود!!!

                                      * 

با باز شد ِن شدید در کتابم رو بستم و صاف نشستم روی تخت … متعجب به سا ِم به هم ریخته نگاه کردم ،
فضای نیمه تاریک سالن روی صورتش سایه انداخته بود و پریشون تر نشونش می داد … وارد اتاق شد و در رو
محکم بست … از روی تخت بلند شدم و بهش نزدیک شدم … نگران به صورت آشفته و موهای به هم ریخته
اش نگاه کردم و گفتم:
_سام ؟؟ حالت خوبه ؟؟
خیره شد به چشمام و حرفی نزد … دستش رو باال اورد ، می لرزید !! آروم روی گونه ام گذاشت ، عین یه تیکه
یخ بود … صدام از نگرانی بلند شد:
_سام ؟ با توام … میگم حالت خوبه ؟ چرا دستات یخه ؟؟؟
بدون توجه به حرفم آروم زمزمه کرد:
_تو … تو دوستش داری ؟!
_کیو ؟؟
_کامران!!!!
نا خود آگاه آروم خندیدم و گفتم:
_نه کی گفته ؟؟
همونطور که آروم گونه ام رو نوازش می کرد زمزمه وار گفت:
_سر شب مادرش زنگ زد ، می خواد بیاد باهات حرف بزنه!!!
شونه باال انداختم و گفتم:
_پسر بدی نیست اما دل من باهاش نیست!!
لبخند زد و دستش از حرکت ایستاد ، زل زد توی چشمام و گفت:
_پس جوابت منفیه ؟!
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم که لبخندش عمیق شد … دستش رو پشت گردنم گذاشت و سرم رو کشید
جلو ، پیشونیم رو عمیق و طوالنی بوسید و زمزمه کرد:
_دو ِست دارم ساری من!!!

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: نسرین ثامنی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 296

بخشی از داستان:

پسرم با وجودی که دیپلم گرفته حاضر نیست کار دولتی داشته باشد. او تصمیم دارد اگر خدا بخواهد بدنبال
صنعت برود.
علی محجوبانه دنباله گفتار مادرش را گرفت و گفت:
-مادرم عقیده دارد که شغل آموزگاری را انتخاب کنم ولی من فکر می کنم با حقوق کارمندی نمی شود براحتی
زندگی کرد.
پدرم در تائید سخنان وی سری تکان داد و پرسید:
-به چه نوع صنعتی عالقه داری؟
-من قبل از خدمت سربازی در ماههای تابستان در کارگاه نجاری و در و پنجره سازی مدتی کار کرده و این حرفه را
بخوبی آموخته ام. به امید خدا اگر بشود می خواهم همان شغل را دنبال کنم.
پدر اهی کشید و گفتک
آن شب تا دیر هنگام در جمع خانوادگی ما گفتگوی زیادی رد و بدل شد. پدرم از اتفاقات تهران و جریان اشنائیشامیدوارم موفق باشی. شما جوان هستی و پشتکار داری. می توانی در هر حرفه ای پیشرفت داشته باشی.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: daniall

ژانر: درام، تخیلی

تعداد صفحات: 113

بخشی از داستان:

استاد یه اشاره به ما ک رد که یعنی وسط کلاسی اینقدر خل و چل بازی درنیار . دختره که اسمش دریا
بود یه نگاه به هممون کرد و نگاش سر من ثابت موند. چند ثانیه ای همونجوری نگام کرد. منم از رو
نرفتم و زل زدم توی چشماش. بله ! اونم یه خون آشام بود و البته خواهر داریا. بعد از چند ثانیه ای
که توی چشمام زل زده بود. همون سردرد اومد سراغم و بازم همون حس دیروزی . دریا استاد. چه قدر دانشجوهات کمه – . استاد تو به اینا میگی کم؟ یکیشون به اندازه 011 نفره – . با این حرفش به هیراد اشاره کرد و هیرادم یه لبخند دندون نما به استاد زد . استاد خب دریا جان خودتو معرفی کن – . دریا استاد معرفی چرا؟ همه فهمیدن من دریام دیگه. معرفی می خواین چی کار؟ –
استاد خیلی خب برو بشین. البته بر خلاف اسمت طوفانی هستی واسه خودت – . داریا ولی استاد خدایی بعضی وقتا خیلی آرومه – . دریا روشو کرد سمت داریا و با خنده گفت : دریا فدایت شوم آرامش قبل از طوفانه – ! استاد خیلی خب دیگه کافیه تا درس رو شروع کنم – . با حرف استاد دریا و داریا ساکت شدن. دریا! بر خلاف اسمش چقدر شلوغ بود . از اون دریا های
طوفانی بود. یه دختر سفید با چشمای عسلی و موهای بلوند رنگ کرده. در کل صورت بامزه و
خوشگلی داشت . ) دارم یه سری تغییرات می بینم توی افکارت آقا شاهین(
وسط کلاس تمام مدت سر درد داشتم. یه نگاه گذری به دریا و داریا انداختم . یعنی چی؟ اونا هم
همین حس من رو داشتن و به زور داشتن خودشون رو تحمل می کردن که از سردردشون داد و فریاد
نکنن. دستام و گذاشتم روی سرم و چشمامو روی هم فشار دادم . استاد شاهین..حالت خوبه؟ –
– بله فقط یکم سرم درد می کنه . استاد میخوای بگم برات قرصی چیزی بیارن؟ –
– نه ممنون استاد . بعد از کلاس توی محوطه ی دانشگاه نشستم. دستام رو روی شقیقه هام گذاشتم. صدای دریا رو از
پشت سرم شنیدم که داشت میومد سمت ما .

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: ملینا کریمی

ژانر: عاشقانه، درام

تعداد صفحات: 26

بخشی از داستان:

 اصلا من چیزی نمی گم! خودتون ببینید!
بدون هیچ حرف دیگری از اتاق خارج می شود ولی در را پشت
سر خود نمی بندد. با تعجب به رفتار عجیب پرستار فکر می
کند. چه چیزی او را به اینجا کشانده بود؟ چرا اینقدر شادمان
بود؟! غرق در تفکراتش است که کسی تقهای بر در نیمه باز
اتاق می کوبد. مرد بفرمایید ضعیفی از دهانش خارج می شود
و با کنجکاوی به در اتاق می نگرد.
با دیدن فرد پشت در، روح از بدنش پر می کشد. لرزهای
محسوس بر بدنش می افتد و دمای بدنش در لحظه افت می
کند. در تلاش است کلامی سخن بگوید اما آنقدر شوکه شده
است که توانایی حرف زدن ندارد. بدون اینکه پلکی بزند، اشک
هایش یکی پس از دیگری،بر روی صورتش می غلتند و گونهی
زبرش را خیس می کنند. خیره به فرد کنار در مانده است.
چشمانش، هنوز هم همان برق خاص را دارد و موهای مجعد
مشکینش، از زیر شال به طور واضح قابل رویت هستند.
با بهت لب می زند:

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: یگانه زارع

ژانر: ترسناک، تخیلی

تعداد صفحات: 65

بخشی از داستان:

خانه از اطراف با جنگل محاصره شده بود، گل های سوسن و یاس اطرافش را احاطه کرده بودند،
ورودی خانه با سنگ فرش تزیین شده بود. در چوبی بزرگی جلویش خودنمایی می کرد؛ پشت خانه
زمین پر از سبزه ای وجود داشت و وسطش آلاچیق بزرگی بود.
مبهوت دیدن خانه بودم که ناگهان سگی به ما نزدیک شد! سگ جلو آمد و آمد و تا به من رسید. جلوی
پایم ایستاد؛ از دیدنش ترسیدم! با چشمان درشت و مشکی اش بهم خیره شد بعد مثل انسان به
زبان آمد و گفت: کتی! به خانه خوش آمدی.
مبهوت حرف زدن او بودم و نفهمیدم چه شد که در آغوش زنی فرو رفتم! لباس هایش بوی عطر
یاس می دادند؛ لباس های محلی زیبایی به تن کرده بود. تمام صورتم را غرق بوسه کرد. سرم را
بالا گرفت و در چشمانم خیره شد. ناگهان اشک هایم پشت سر هم بر صورتم چکیدند و صحنه ی
اشک باران چهره ام آغاز شد.
زن که روسری اش را بالای موهای شرابی اش بسته بود با غم بزرگی به من نگاه کرد و بعد شروع
به اشک ریختن کرد. هم دیگر را در آغوش گرفته بودیم و گریه می کردیم؛ یکی در غم از دست دادن
عزیزی و دیگری در شادی به دست آوردن عزیزی.
ناگهان پترا گفت: اگر دیدارتون تمام شده، باید گوشزد کنم که وقت زیادی نداریم.
ناگهان خاله ام نگاهی به پترا کرد و گفت: سریع بیایید داخل؛ وقت کوتاهی داریم.
مرا از آغوشش خارج کرد . دستش را دور گردنم انداخت و مرا به داخل خانه برد. زمان رفتن
چرخیدم و نیم نگاهی به سگ انداختم که به سمت لانه اش در گوشه ی حیاط می رفت.
در خانه باز شد و از داخلش بوی کیک تازه و قهوه ی در حال دم کشیدن می آمد.
پترا زودتر داخل شد و گونی جن را در زمین گذاشت. )چون درش را بسته بودیم جن در جای خودش
ماند (
پترا گوشه ای روی مبل نشست.
خاله مرا نشاند و با صورت مهربانش به سمت آشپرخانه رفت؛ مشغول آوردن چای و کیک شد.
گفتم: خاله راضی به زحمت نیستیم.
گفت: کتی من! کتی جان من به خانه ام بیاد، بعد پذیرایی نشه؟
بعد گویی چیزی یادش آمده باشد، دوباره به سمت آشپزخانه رفت.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: اعظم فهیمی

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات: 325

بخشی از داستان:

سطح آبهای حوض خیره می شوم. کاش نمی آمدی سیاوش، ببین باز با خیالِ بودنَت درگیرم. تازه قصد داشتم
فراموشَت کنم که باز سر و کله ات پیدا شد، آن هم با لباس هایی سیاه که نشان از غمِ بزرگ دلت بود.
نگاهم را باال می گیرم، ابرهای خاکستری رنگ را تماشا می کنم، دلَت مانند اینها گرفته نه؟ حسابی لبریزی، گریه هم
می کنی سیاوش؟ من هم گریه کردم برای تو… برای رفتنَت، روزگار را می بینی؟ من عاشقِ تو، تو عاشقِ شیدا…
چرخه ی زشت و بد ریختی است… تو باید سمتِ من بچرخی تا این چرخه زیبا شود. یعنی می شود؟؟
به مقابلم نگاه می کنم، نمی دانم چرا آمده ام به اینجا… تقصیر، را گردن پاهایم بندازم یا دلم؟
اینکه چه چیزی مرا به اینجا کشانده را نمی دانم اما این را خوب می دانم که برای پسرِ این خانه حسابی دلتنگم.
نگاهم را روی پارچه ی سیاهِ سر در خانه می دوزم. عطرِ حضور سیاوش از این خانه بلند می شد. این حوالی عجیب
آرامش به دلم چنگ میزند. آه عمیقی می کشم، کاش بعد از مدتها یک دلِ سیر تماشایش کنم. آخر دلم مچاله شد از
غم ندیدنش، کافی نیست؟
هنوز باید انتظار کشید؟
می خواهم قدم بردارم، پاهایم در گل و الی فرو رفته و به سختی می شود قدم برداشت. خم می شوم، چینِ دامنم را
می گیرم و با دست از مقابلِ پاهایم جمع می کنم اش که صدایی می آید، نگاهم را باال می گیرم و قد راست می کنم،
برای لحظه ای سیاوشِ سیاه پوش را می بینم که کفش می پوشد، بسرعت خود را کنارِ دیوار می کشم و از آنجا دور
می شوم، نمی خواهم ببیند آن حوالی می پلکم. دوست ندارم بداند حواسم جمعِ اوست، خصوصا در این موقعیت
اسفبار…
با کفش های گِلی پا به حیاط خانه می گذارم، کفش ها را گوشه ای می گذارم تا در اولین فرصت تمیزشان کنم و به
خانه می روم، گلسا نشسته پای درسَش… بخاطر باران شدیدی که تا صبح بارید به مدرسه نرفت و خودش را تعطیل
کرد، کنارِ بخاری، فنجانی چای می ریزم و می نشینم، به بخارِ چای خیره می شوم و دستم را روی جیب جلیقه ام می
گذارم، جایی که نامه ی سیاوش را گذاشته بودم.
از خالی بودنِ جیب تعجب می کنم و با هول در جایم می ایستم، کلِ لباسم را می گردم و دامنم را کلی تکان می دهم
تا مگر کاغذی از ال به الیش به زمین اُفتد، اما زهی خیال باطل. می دَوم داخلِ حیاط، شاید زمانی که کفش ها را در
می آوردم افتاده باشد… و شاید هم… مکث می کنم، گونه هایم داغ می شود و به صورتم می کوبم…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: دلارای

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات: 150

بخشی از داستان:

سرش رو بالا گرفت.

ارغوان: عه، اومدی؟

-نه هنوز تو راهم

خنده ی بلندی کرد.

ارغوان: بلا شدیا!

-داری چیکار می کنی؟

ارغوان: دارم دنبال یه فیلم توپ می گردم.

با مکثی کوتاه ادامه داد:

آهان پیداش کردم

سی دی رو از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم

-سلام بمبئی؟

ارغوان: آره آرمان چند روز پیش گرفته من هنوز ندیدمش، تو دیدی؟

-نه بزار ببینیم

سی دی رو توی دستگاه گذاشت و به طرفم برگشت

ارغوان: تا تبلیغات این تموم شه منم میرم ذرت درست کنم

-مگه مرجان خانم نیست؟

ارغوان: نه بابا رفت خونش شبا نمیمونه

-آهان

ارغوان به آشپزخونه رفت و از دیدم خارج شد.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان