☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان

۱۰۷ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نویسنده: فاطمه مقاره

ژانر: عاشقانه، طنز

تعداد صفحات: 202

بخشی از داستان:

سروین : ببند دهنت رو مرتیکه خر نفهم بفهم چی می گی . بعدشم هیچ کاری نمی تونی بکنی .
پس کم زر بزن .
گوشی رو قطع کرد .
من : کی بود ؟
سروین : فردین بود . ببین رها فردا باید بریم اداره ها . این زیادی دور برداشته .
رها : چشم حاال برو بریم . خودش رو کشت مهسا .
اوا: آره به منم زنگ زده بود .

سروین _
سریع راه افتادیم سمت ماشین و سوار شدیم به سمت خونه مهسا اینا .
یه تک بوق زدم که مهسا اومد سوار شد .
مهسا : تا حاال کجا بودید شاسکوال؟!
آوا: داشتم واست قبر می کندم.
رها: من خرما واست درست می کردم.
من: کم فک بزنید.
بعدش به سمت پاساژ)…………(به راه افتادیم. بعد نیم ساعت رسیدیم.
من: خب مهسا خانوم درو کن هرچی که می خوای.
مهساشروع به گشتن کرد.
اآلنن سه ساعته داریم می گردیم ولی خانوم چیزی نپسندیده .
آوا: مهسا مهسا اون خوبه

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: فاطمه کاظمی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 1092

بخشی از داستان:

یکم تو دستشویی وقت گذروندیم جلو ایینه رژه رفتن و به هم گیردادن و خلاصه یه یه
ربع خودمونو الاف کردیم تا اون تا روشون باز بشه یکم باهم بحرفن بیا بعد بگین خواهرشوهر بده
به این خوووبیی فوضولم نیستم والا داشتم جلو ایینه با شالم ور میرفتم ک نازنین کلافه گفت
_بسه دیگ به اندازه کافی باهم تنها بودن بابا من دارم خفه میشم
_تو این وضع بی شوهری دارم کاری میکنم ک این داداش دسته گلم خواهرتو بگیره
اونوقت تو این حرفارو میزنی دختر خوبی باشی بعدش نوبت تو
زبونشو دراورد بی,ادب بی فرهنگ وگفت
_برو بابا مگ مثل نگار بی دستو پام دوتا مزاحم دنبال خودم راه بندازم من تمام قول
قرارامو میذارم بعد باخانواده اوکی میکنم
_حیا کن بی,حیا
بعدم از دستشویی زدم بیرون اخیش اکسیژن چه خوبه چه هوای مطبوعیه ببین ادم
بخاطر داداشش چه فداکاری,ها ک نمیکنه

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: N.A25

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 18

بخشی از داستان:

  نشسته گوشه اتاق و به دیوار زل زده!
کسی نیست جوابش رو بده؟!
کسی نیست باهاش حرف بزنه؟!
کسی نیست آرومش کنه؟!
آرامشی رو بهش بده که از آغوش مادرش میگرفت!
واقعا کسی نمیشنوه؟
واقعا کسی دل شکستنش رو نمیبینه؟
واقعا کسی درک نمیکنه خنده های زوریش رو که زیرش هزار
قطره اشک قایم شده؟
کسی نیست نم چشم هاش رو یه بارم که شده ببینه؟!
نمی رو که با تمام وجود سعی داره پنهونش کنه؟
حتی از دیوار ها!
دیوار هایی که با پوزخند به اشک چشم هاش خیره شدن..
کسی نیست تو آغوش بگیردش؟!
آغوشی که از جنس محبت باشه؟
از جنس مهربونی باشه!
کسی نیست؟!

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مریم پیران

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 439

بخشی از داستان:

_یعنی چی شده،چرا باباعلی اومده اینجا؟
_نمیدونم والا
رفتیم سمت باباعلی ،رو به ارتام اشاره کردم چی شده که اونم سرش رو به معنای ندونستن تکون
داد.
رفتم نزدیک باباعلی و با لحن سوالی گفتم:
_سلام چی شده باباعلی؟
باباعلی با ناراحتی گفت:سلام غزال…ابروم رفت بابا؛
_اخه چرا،مگه چی شده؟
_اقای تهرانی رو که میشناسی؟
_اره مگه میشه نشناسم؟چی شده؟
_امروز بی خبر برای همیشه اومدند ایران.
با تعجب گفتم: مگه شما نگفتید قصد بازگشت ندارن؟
_چرا گفتم ولی مثل اینکه نظرشون عوض شده.
_خب شما چرا ناراحت هستید باباعلی؟
باباعلی با ناراحتی گفت :نزدیک های روستا یک ادم مزاحم از خدا بی خبر لاستیک ماشین
مهندس رو پنچر کرده اونم با تیرکمان…!
یکدفعه چشمم به ترانه و ارتام افتاد که به محض اینکه باباعلی این حرف رو زد چشماشون از
ترس گشاد شد،نمیدونستم با قیافه ی این دوتا بخندم یا گریه کنم…!

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مون شاین

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 449

خلاصه:

سمن چند ساله که با کلی عشق ومحبت دو طرفه با قادر ازدواج کرده ولی خدا صلاح ندونسته تا حالا بچه دار بشه ..همه بهش انگ میچسبونن که نازاست که بچه اش نمیشه ..سمن دلش پر از غصه است ..
مخصوصا طایفه ی شوهرش بهش زخم زبون میزنن وازارش میدن …تا اینکه یه روزبعد از چهارسال وقتی قادر نیست ..مادرشوهرش..سمن رو از خونه وکاشونه اش بیرونش میکنه… اون هم به جرم نداشتن بچه …اون هم به خاطر صلاح ومصلحت خدا …
سمنِ اواره ..سمن ِبیچاره …راهش میوفته به درخونه ی زینال ..پسرعموی سخت گیرش ..مرد سوخته دراتش گذشته …مردی که با صورت نیم سوخته وپوست چروکیده ی دستهاش …غاصبیِ برای زنهای اطرافش …تلخ وسخت ..تند وبی رحم …
دقیقا تو همین روزهاست که قضا وقدر خدا عوض میشه …نطفه ی شکل گرفته در بطن سمن بارور شده و سمن داره مادر میشه …
ولی حالا باید دید ایا مرد بددهن وشکاکی مثل قادر شوهر سمن حاضر به قبول این بچه هست ؟…یا این بچه به جرم نکرده ..به گناه نشده… مهر هر.زه به پیشونیش میخوره وطرد میشه …

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: الناز محمدی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 1094

خلاصه:

دختری باروحی به لطافت باران ، الهه ای بی تمثال در قلمرو عشق …

آمد تا مؤمن به عشقش کند، عشقی حقیقی ورای آدمیان حریص …

آمد تا طعم تلخ و گس مانند زهر تکرارها را از کامش بزداید …

آمد تا زمزمه روز و شبش شبیه لالایی دلنوازی بر لبهایش و کنار گوش او دوست داشتنی ترین تکرارش شود …

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: رقیه اروجی

ژانر: درام

تعداد صفحات: 216

خلاصه:

بهار برای رهایی از فصل بی هویتی درونش تصمیم می گیرد که فرزند و همسر خود را برای مدتی تنها بگذارد و نزد دوستش در اصفهان برود، اما در طول مسیر تصادف می کند و با اتفاقاتی رو به رو می شود که خود هم از آن ها خبر ندارد، به خانواده وعده داده بود که باز می گردد، اما…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مینا نصیری

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 801

خلاصه:

دخترک آرام و مظلومی که زندگی اش دست خوش ناآرامی ها می شود، این بالا و پایین های سرنوشت آزارش می دهد.

گاهی با حضور شخصی به آرامش می رسد و گاهی…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: فاطمه مرادی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 116

بخشی از داستان:

ممکن بود هر کاری بکنه، ولی من تصمیم رو گرفته بودم.
دست هام رو مشت کردم و با قدرتی که تاحالا توخودم نظیر اش رو ندیده بودم گفتم:
هر کاری می خوای بکن هر چقدر می خوای سختش کن مهم نیست مهم تصمیم منه که –
روش مصمم خب بابتش چقدر باید هزینه بدم؟
پوز خندی زد و گفت:
این کارو واسه پولش نمی کنم فقط می خوام دختر سر کشی مثل تو رام بشه و قبول کنه بی –
خاصیته.
پوفی کردم و گفتم:
مگه تو خواب ببینی خب استاد خشن کی و کجا و چطور شروع کنیم؟ –
بازم خیره شد به دریا و گفت:
همین الان. –
قوسی به ابروم دادم وگفتم:
قبوله. –
منتظر جوابی از سمت اش نشدم رفتم سمت ماشین و جزوه ها و کتاب رو اوردم برگشتم
خونه عماد.
نگاهی به حیاط انداختم ولی ردی از عماد دیده نمی شد. به در نیمه باز ویلا خیره شدم.
شروع کردم به قدم برداشتن سمت ویلای آجری ایش.
با سبکی زیبا معماری شده بود، با یه اتاق زیر شیرونی و پنجره های چوبی.
بین آجر های خشتی رو با ملات سفید به خوبی پر کرده بودن.
خونه عماد مثل خونه هایی تو اخر جنگل های پر بارون، کنار یه رود خونه شبیه بود.
جلو در ایستادم به نیم پوتین های چرم سرمه ایم خیره شدم با خودم گفتم:
”اولین قدم ات تو خونه عماد”
نفسی عمیق کشیدم و وارد شدم.
کل فضای خونه با چوب و چرم پر شده بود.
کاناپه چرم بزرگ…
میز ناهار خوری چوبی دونفره کنار شیشه بزرگ رو به دریا…
شومینه آجری با هیزم های واقعی…
پوست گاو شیری رنگ کف پاکت های چوبی تیره…
لوستر های فلزی سیاه بلند…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مریم خسروی

ژانر: عاشقانه، تراژدی

تعداد صفحات:

بخشی از داستان:

با ذهنی آشفته به سمت میز منشی رفتم. خانم همت با جدیت مشغول کارش بود. کنار صندلی اش ایستادم و کمی این پا و آن پا کردم؛ اما متوجه حضور من نشد. ناچار با نوک انگشت به شانه اش زدم و لبخندی مسخره تحویلش دادم. ابتدا نگاه بدی به انگشتم که روی شانه اش بود انداخت و بعد از روی صندلی بلند شد.

– شما بشینید، من کار رو بهتون آموزش بدم.

سر تکان دادم و روی صندلی چرخدار و بزرگ نشستم‌. کیفم را زیر میز گذاشتم و منتظر به خانم همت چشم دوختم. کمی نزدیک آمد و موس کامپیوتر را در دست گرفت. دانه دانه پوشه ها را باز می کرد و با دقت و حوصله توضیح می داد. نام شرکای شرکت، پرونده های مربوط به آنان، شرکت های طرف قرارداد و … همه چیز را در عرض یک ساعت تمام کرد. در آخر دفترچه ی زرد رنگی را به دستم داد و گفت:

– توی این دفترچه چیزهای مربوط به آقای بردبار نوشته شده. ساعت همه چیز رو مو به مو بخون و حفظ کن! سوالی نداری؟

نگاهم را از دفترچه گرفتم و آن را روی میز گذاشتم.

– نه ممنون، فقط تلفن ها رو چه جوری به اتاق رئیس وصل کنم؟

در حالی که کیف و وسایلش را جمع می کرد، پاسخ داد:

– داخلی یک رو بگیری به اتاق مدیریت وصل می شه؛ در ضمن می تونی برای خودت خوراکی یا هر وسیله ای که نیاز داری بیاری. به جز کشوی اول که مربوط به پرونده هاست، کشوی دوم و سوم رو می تونی استفاده کنی.

برای اولین بار در آن شرکت لبخندی از سر شوق زدم. خانم همت تمام وسایلش را جمع کرد و مقابل من ایستاد.

– اگه سوالی داشتی با من تماس بگیر، شماره ام رو آخر اون دفترچه برات نوشتم.

به احترام او ایستادم و دستم را مقابلش دراز کردم.

– خیلی ازتون ممنونم خانوم همت، اگه سوالی بود مزاحمتون می شم.

به آرامی دستم را فشرد و لبخند کم رنگی روی لبش نشست. با من خداحافظی کرد و به سمت اتاق رئیس رفت. روی صندلی نشستم و به صفحه ی مانیتور خیره شدم. برخلاف تصورم، کار فوق العاده آسانی بود. همه چیز جای مشخص خودش را داشت و با کمی دقت می توانستم از پس کار بر بیایم. تنها نگرانی ام در مورد رئیس شرکت بود؛ نمی دانستم تا چه مدت می توانم چهره ی مغرور و حرکات خودپسندانه اش را تحمل کنم؟ من دوست داشتم انسان های اطرافم مهربان باشند و مانند خودم از دید سطحی به اطراف نگاه کنند؛ اما با اولین برخورد فهمیدم که رئیس شرکت، به همه چیز حتی آدم ها، از بالاترین طبقه نگاه می کند.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان