نویسنده: نازی m
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 129
بخشی از داستان:
رضا. وای چرا کارم دسته خودم نیست چرا اینجوری شدم به بچه ها نزدیک شدم باسلامه من همه جواب دادن منم میزو
کشیدم روش نشستم خیلی گشنه بودم انگار صدساله هیچی نخورد بودم به هیچ کس توجهی نکردم مشغوله خوردن
صبحونه شدم که دیدم سامیو محمد بلندشدن نمیدونم کجارفتن بیخیال شدم دوباره مشغول خوردن شدم که دیدم این ایدا
روبه روم نشسته بهم زول زده مخم هنگ بودانگارنمیتونستم روی چیزی تمرکزکنم ولی خیلی انرژی دارم یعنی اگه بگن
تمام این خونه روتمیز کن واقعا بدونه چونه چرا قبول میکردم توافکارم بودم که صدای وحشتناکیو شنیدم صدای
باندوسیستم بود بچه ها جیغ می کشیدن محمد پرده هارو کشید سامی هم چراغارو خاموش کرد فقط چراغای رنگی روشن
بودن ایدارودیدم بلند شد به سمتم امد دستمو کشید وباخودش به وسط میدانه رقص برد …….
اصلا روخودم تسلط نداشتم باهاش به وسط میدان رفتم ولی انگار دنیا روسرم داره میچرخه این اهنگم مثل طبل روسرم
بود بچه هاهم به سمته ماامدن ایداهم باپز خند بهم نگاه میکرد منم داشتم این منگولا میرقصیدم بچه هاهم همش میخندیدن
دیگه داشتم بالا می اوردم اینقد دنیا روسرم میچرخید از حرکاته رقص دست کشیدم انگار فشارم رفته بود بالا چون سرم
داشت ازدرد منفجر میشد به ایدا نگاه کردم نمیدونم چرا احساس کردم ترسیده بود سرمو بادستام گرفتم روزانو هام خم
شدم حالم خیلی خیلی بدشده بود خواستم به بچه هانگاه کنم ولی نفهمیدم چرا دنیا برام سیاه شد دیگه نفهمیدم چه اتفاقی
برام افتاد …..
….
.. من. به بچه ها نگاه کردم ی لبخندی زدمو به سمته رضا رفتم دستشو کشیدم به وسط رقص بردمش اول بچه ها هنگ
بودن ولی بعد باخوشحالی کناره مارقصیدن تااین که این انتنه روزانوهاش خم شد بعد ازحال رفت خیلی ترسیده بودم .به
سمتش رفتیم دادزدم .سامی اون باندارو خاموش کن .زودباش فاطمه توبرو اب قند بیار سریع .بادستم به صورته رضا میزدم
رضا بیدار شو رضا یهو چی شدی رضا صدامو میشنوی خیلی ترسیده بودم رنگ به صورت نداشت دوباره داد زدم سامی
میگم اون باندو خاموش کن سامیم بادو رفت باندوخاموشش کرد دستام میلرزید اب قندم فایده نداشت احساس کردم
قاتل شدم اشک تو چشمام جمع شده بود ….
….
. محمد. بچه ها باید هرچی زودتر ببریمش بیمارستان
..
.. فاطمه. وای خدا نمیره ی وقت همش تقصیره این احمقه …
نویسنده: نازی m
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 66
بخشی از داستان:
پویا(..بخاری روروشن کردم صورتمو کنار بخاری بردم تایکم داغ شه صدای ایفون در امد سریع بخاری رو خاموش کردم
ودگمه ایفونو زدم خودشه داره میاد داخل ..
( سارا(..نمیدونم چطوری خودمو اینجا رسوندم خودمم نمیدونم چرا هولم دروکه باز کرد سریع رفتم پیشش گفتم چیشده
خوبین حالتون خوبه صورتش قرمز شده موهاش ازعرق کردن به پیشونیش چسبیده بود گفتم بیابریم بیمارستان که
بامخالفتش روبرو شدم چقد لجباز بود خیلی خب بیا تواتاقت استراحت کن الان میام رفتم اشپزخونش براش سوپ درست
کنم …
(پویا(..اگه میرفتم بیمارستان لو میرفتم لجبازی کردم الان یک ساعت رفته اشپزخونه صدای پاشو شنیدم یکم چشمامو
خمار کردم مثلا حالم خیلی خرابه …
( سارا(..وقتی امدم دلم براش سوخت دارم سوپ تودهنش میزارم همه سوپو خورد به ساعت نگاه کردم نمیشه برم اونو
تواین وضع تنها بزارم به سعید زنگ زدم گفتم نمیتونم امروز بیام یهو صدای پویا امد …
( پویا(..باید نقشمو کامل کنم باچشمای بسته بلند گفتم عزیزم کجای فکرکنم سعید شنید ..
( سارا(.من مات بودم الان چی دارم بگم این پسرم ازتبش داره هذیون میگه اون سعیدم گفت مزاحمت نمیشم قطع کردوا
مردم طلبکارن هاابهش نگاه کردم باپشت دستم به پیشونیش دست زدم که حس کردم یک لحظه لرزید …
.:
( پویا(..وقتی بلند گفتم عزیزم سکوت همه جارو پرکرده بود فکرکنم سعیدبدون خداحافظی قطع کرداخه نشنیدم
ساراخداحافظی کنه کارم عالی بودیهو بادست زدن سارابه پیشونیم نمیدونم چرالرزیدم فقط من نلرزیدم قلبمم لرزید
چجوری بهش بگم من عاشقت شدم خدایا بهم کمک کن یک قدرتی بده تابهش بگم دیگه داشتم بیتاب میشدم چشمامو
باز کردم بهش زول زدم چقد دلم میخواد این دخترو بغل کنم حواسش بهم نبود انگارتوافکارش غرق شده بود ازفرصت
استفاده کردم تامیتونستم نگاهش کردم تااینکه قافلگیرم کرد …
نویسنده: shaghayegh27
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 414
بخشی از داستان:
رفتم جلوى آینه نشستم …
چشماى طوسى اى که دیگه شیطون نبود،پوست سفید ،لباى متوسط و دماغى که بزرگ نبود و متناسب با صورتم
اما دیگه هیچ شیطنتى تو چهره ام نبود …
پوزخندم نمایان شد …
ازت متنفرم …
ازت متنفرم …
ازززززززت متنفرم آوا …..
و گوشیم رو کوبیدم تو آینه …
آینه ریخت و گوشیم هم بین تیکه هاى خورد شده ى آینه بود …
خم شدم و گوشیم رو برداشتم… سالم بود …
به آینه ها نگاه کردم ….بزرگترین تیکه اش رو تو دستم گرفتم و دستم رو مشت کردم …
آوا نابودم کردى..نابودت می کنم …
یه سوزش رو تو دستم احساس کردم ولى بیشتر از سوزش قلبم نبود ..
مشتم رو باز کردم …پوزخند زدم ….
در اتاق باز شد و آرتام سراسیمه اومد تو اتاق …
و پشت سرش آیدا و آرمین و آدرین …
اومدن نزدیکم …
تو چشماش نگرانى موج می زد …
با نگرانى گفت:با خودت چیکار کردى؟
فقط پوزخند زدم …
با پوزخند رو به آرتام گفتم :
نویسنده: سما جم
ژانر: عاشقانه، ماجراجویی
تعداد صفحات: 213
بخشی از داستان:
ناصر بسیار خوش چهره بود؛ پنج سال کوچکتر، کمی بازیگوش و گاهی خلق و خویش، گلناز را به یاد پدر
خدا بیامرزش میانداخت و او این را دوست نداشت. گرچه چندان خوشش نمیآمد که عباس به پسران او
تحکم کند؛ ولی آنقدر عاشق طلا و جواهرات بود که به عباس ایرادی نمیگرفت .
مرضیه طلا نمیخواست. او، قلب عباس را میخواست . در آستانه شصت و سه سالگی، عباس عصای پیریاش بود. بقدری به او مادرانه محبت میکرد که گاهی
صدای دخترانش هم در میآمد. لباسهای شیک و مارکدار، وسایل مدرن، غذاهای مورد علاقهاش و عباس
هم کم نمیگذاشت. او را مادر میخواند و گلناز را به اسم صدا مینمود و مرضیه، شیرین لبخند میزد . او عاشق عباس بود، شاید اگر پا به زندگیشان نمیگذاشت، خیلی پیشتر از اینها، صفدر از او میگریخت و
ایام میانسالی خود را تنها کنار زن جوان و زیبا رویش میگذراند؛ اما نوع ارتباط عباس با مرضیه، نخ های
نازک اتصال زن و شوهر قدیمی را، محکم و به گونهای ساخته بود که صفدر جرات نمیکرد که حتی در نبود
پسر ارشدش، به مرضیه بیاحترامی کند؛ پس مرضیه مادرانه به عباس عشق تقدیم میکرد . استعداد و مطالعه زیاد و همچنین تجربیات فراوان عباس در خصوص آثار باستانی و عتیقهجات، از او شخص
معروفی در دانشگاه ساخته بود . کافی بود تصاویر و یا خود شیء را ببیند؛ سریعا به تقلبی و یا اصلی بودن آن، نظر کارشناسی و دقیق میداد . بارها کوزه و سفالینههایی را نزدش میآوردند و او بی معطلی و با یک بازبینی دقیق، اطلاعات جامعی در
مورد آن شی میداد . بعضی از اساتید، برای سفرهای اکتشافی دانشگاهی و یا شخصی، سراغ عباس را میگرفتند
نویسنده: مهدیه مومنی
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 176
بخشی از داستان:
به سمتم برگشت و گفت:سپیده خانم می تونم یه درخواستی بکنم؟
نفس در سینه ام حبس و سرانگشتانم یخ بست.
یعنی چه می خواست که بگوید؟
_خواهش می کنم بفرمایین.
طاها:حالا که این جریانات و به یک نفر گفتم،می تونم ازتون خواهش کنم که بهم کمک کنین؟اگه دونفر با هم هم
کاری کنن به نتایج مطلوب تری می رسن.
از این پیشنهادش جا خوردم!
یعنی او می خواست که از افکار من استفاده کند؟
_البته که کمک می کنم،اما چه جوری؟
طاها:مدارکی که من جمع کردم و شما بهش یه نگاه بندازین،شاید متوجه نکته ای بشین که به چشم من نیومده.
مانند داستان های جنایی شده بود و من نقش کاراگاه را داشتم.
به راستی ان قدر قضیه جدی بود؟یعنی برایش پیدا کردن این شخص ان قدر مهم است؟
_باشه،اما وقتی شما به چیزی نرسیدین،فکر نمی کنم که من بتونم این معمارو پیدا کنم.
لبخندی زد و گفت:توکلم به خداست.
آخ که من چه قدر این جمله را دوست داشتم.
وقتی طاها این جمله را می گوید،به نظرم زیباترین جمله ایست که تا به حال شنیده ام.
نویسنده: مریم خسروی
ژانر: عاشقانه، تراژدی
تعداد صفحات: 27
بخشی از داستان:
نفس های تند و کش دارم را کنترل می کنم. از امین متنفر بودم. چشم هایم را با بیچارگی روی هم می
فشارم. صدایم گرفته و خش دار شده است .
– این چه حرفیه! فردا باهات تماس می گیرم طیبه جان، فعلا خداحافظ .
منتظر پاسخش نمی مانم و دکمه ی قرمز رنگ را می فشارم. قلبم با شدت به قفسه ی سینه ام می کوبد.
امین یک شب خواب خوش را بر من حرام کرده بود. مشتِ جمع شده ام را روی کلید چراغ مطالعه
می کوبم. اتاق در تاریکی نسبی فرو می رود. به سمت تخت می روم و خودم را زیر پتو پنهان می
کنم. دست شویی در حیاط بود و پنجره ی اتاقِ من، مقابل دست شویی قرار داشت. امین گفته بود
حواسم به پتویم باشد، مبادا بالا برود و او را به گناه بیندازم. هیچ وقت نتوانستم برادرم را دوست داشته
باشم. هیچ وقت نتوانستم با عقاید او و پدرم کنار بیایم، هیچ وقت …
*بعلم باعورا: عالمی از قوم بنی اسرائیل بوده، که قصد نفرین کردنِ قوم حضرت موسی رو داره، اما
الاغش اون رو به مقصد نمی رسونه. واسه همین داستانش توی قرآن روایت شده و گفته شده الاغش به
بهشت میره .
صبح با صدای دینگ دینگِ ساعت کوکی بیدار می شوم. غلتی روی تخت می زنم و با چشم های نیمه
باز، به پنجره نگاه می کنم. یک صبح دیگر از راه رسیده و من تنها به شوق دیدنِ او بیدار می شوم.
پتو را کنار می زنم و لبه تخت می نشینم. دستی به مو های آشفته ام می کشم و بر می خیزم. می دانم
که امین حالا در خانه نیست و پدر هم صبح زود به مسجد رفته است. با خیال راحت از اتاق بیرون می
روم. صورتم را در آشپزخانه می شویم و به اتاق بر می گردم. خانه در سکوت مطلق فرو رفته و این
یعنی مادر هم خانه نیست .
خمیازه ای می کشم و جلوی آینه می ایستم. بافتِ به هم ریخته ی مو هایم را باز می کنم و با بُرِس به
جان مو هایم می افتم. فرفری های مشکی رنگم بد جور در هم تاب خورده اند. حالت مو هایم را
دوست داشتم. هیچ وقت به فکرِ صاف کردن مو هایم نبودم. مو هایم را با کش بالای سرم جمع می کنم
و به صورتم در آینه نگاه می کنم. پوست سفید، پیشانی کشیده، ابرو های نازک و کشیده، چشم های
درشت به رنگ مو هایم و مژه های بلند، بینی استخوانی و لب های کوچک و گوشتی… زیبایی افسانه
ای نداشتم، اما چهره ام ملیح و آرام بود. این را آقای مهرزاد گفت، وقتی برای اولین بار به آتلیه اش
رفتم. با یادآوری اش لبخندی از ته دل می زنم. به سمت کمد می روم و لباس هایم را می پوشم. کوله و
دوربینم را بر می دارم. چند پاف ادکلن به نبض و گوشه های روسری بلندم می زنم و از خانه بیرون
می روم. صدای پرنده ها، لا به لای درخت های بلند کوچه مان می پیچد. با خودم فکر می کنم چه
صبح دل انگیزی ست !
فاصله ی خانه تا آتلیه ی عکاسی طولانی ست. سوار تاکسی می شوم و آدرس می دهم. حدود بیست
دقیقه ی بعد، به اتلیه می رسم. آقای مهرزاد را می بینم که جلوی در ایستاده و با مردی به سن و سال
خودش صحبت می کند. بی حواس کرایه ی تاکسی را حساب می کنم و پیاده می شوم. مرد راننده با
صدای بلند می گوید :
– خانم، بقیه ی پولتون …
نویسنده: رایکا راستین
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 201
بخشی از داستان:
ساعت هفت ونیم رها یک لباس مشکی گردنی که بالاش سنگ دوزی بود گرفت که دامنش صاف و تا روی
زانو بود……
هانا هم که یک لباس یقه حلالی آبی کاربنی که بلند بود با حاشیه نقره ای گرفت که ساده بود و بالاش با یک
ساتن آبی روشن کار شده بود….
-وای چقدر شما دو تا سخت پسندین،منو کشتین
رها:خف برو غر غرو….هنوز کفش مونده
-وایی!!!!!!!
دوباره راه افتادیم دنبال کفش که من گرفته بودم و همینطوری یک کیف طلایی براق خریدم،با یک شال حریر
طلایی….هانا و رها هم کیف و کفش ست لباس هاشون رو گرفتن و منو راحت کردن…..
-آخیش بالاخره تموم شد،بچه ها من گرسنمه…
هانا:دقیقا
رها:منم
هانا:بچه ها بریم پیش هامان اینا…
با این زر هانا این رها چشماش برق زد….
رها:مگه هامان چند نفره؟!؟!
-آترین هم هست…..
-سلام آترین
آترین:سلام کجایی؟؟؟
-کافی شاپ،پایین پاساژ
آترین :باش الان ما هم میایم….
چند دقیقه بعد آتی و خره سر وکلشون پیدا شد؛با چند تا کیسه ای که دستشون بود معلوم بود خرید کردن
….دستم رو گرفتم بالا تا ما رو ببینن که تقریبا همه ی دخترا کافه که داشتن اون دو تا نره غول رو نگاه
میکردن چرخیدن سمت من….
اون شب با آرامش شام رو خوردیم …..
هامان:رائیکا شماره رها رو بده!!!