☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان

۱۰۷ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نویسنده: صدیقه احمدی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 284

بخشی از داستان:

!» نه، چهارشنبه «
»؟ ساعت دوازده خوبه «
«: بدون اینکه فکر کنم چطور می توانم ساعت دوازده ظهر از خانه بیرون بیایم، گفتم
!» عالیه
»؟ مثل کتابم «: خندید و گفت
«: دو قدم جلوتر از او رفتم، سپس روی پاشنه ی کفشم به سویش چرخیدم و گفتم
!» عالی تر
!» تا پس فردا «
» خداحافظ «
آنقدر پا به پای او راه رفته بودم که رسیده بودیم میدان ونک. تاکسی ترمز کرد، در را
باز کردم، ناگهان یادم آمد محل قرار را از او نپرسیدم، بی توجه به تاکسی دنبال او
دویدم.
…!» مرض داری؟ مردم آزار «: راننده فریاد زد
امین مهرزاد آنقدر تند می رفت که نمی توانستم به پایش برسم، به ناچار فریاد
!» آقای مهرزاد «: زدم
»؟ کجا «: صدایم را که شنید ایستاد، نفس زنان پرسیدم
!» معلومه، خونه «: با اینکه منظورم را خوب فهمید، لبخندی زد و گفت
و همین « »؟ همین میدون ونک خوبه «: قبل از اینکه منظورم را واضح تر بگویم، گفت
»؟ نقطه
چشمانش را به علامت تایید بست وبعد به من خیره شد. سرم را پایین انداختم و به
طرف تاکسی های خطی تجریش رفتم.
برای ملاقات مجدد با امین بهانه ی تعریف کردن قصه ی زندگی آناهیتا را آورده بودم
و آنطور که پیدا بود برای دیدارهای بعدی هم خودم باید اقدام می کردم، ولی نمی
دانستم برای بیرون رفتن بی بهانه ام از خانه چه بهانه ای برای پدرم بیاورم! با اینکه
خداوند بهانه های زیادی آفریده ولی هیچکدام با عقل شکاک پدر من جور نبودند
.ذهن خسته و کند من از فکر کردن و راه یابی عاجز بود و علیل.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مهسا

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 37

بخشی از داستان:

مادرم با سینی ای به دست امد و گفت :چی شده؟
من به پیرمرد اشاره کردم و گفتم: اون همه چیز رو راجب روح میدونه .
پیرمرد طوری بهم نگاه کرد که انگار من یک دیوونم مادرم هم همینطور دوباره داد زدم : بهش بگو, درمورد اون نوشته ها ,
درموردِ. اون روح من حتی دیدم که باهاش حرف زدی .
مادرم سینی را روی میز گزاشت و گفت : ایدا برو اتاقت .
رو به پیرمرد داد زدم :چرا لال شدی ؟
مادرم به پشتم زد و مرا به سمت پله ها حل داد و گفت : بسه دیگه .
_ نه نیست .
مادرم با صدایی غرش مانند گفت :برو تو اتاق .
صدایش بدنم را لرزاند تا حالا اینقد بد سرم داد نزده بود , از پله ها بالا رفتم صدای مادرم را شنیدم که میگفت :معذرت
میخوام نمیدونم چرا ایدا جدیدا ….
بقیه حرف هایشان را نشنیدم به اتاق رفتم و در را کوبیدم پیرِ مردِ لعنتی
صدای خوردن دانه های باران به پنجره آمد , از موقعی که به اتاق امده بودم بیرون نرفته بودم حتی شام هم نخورده بودم ,
احساس گرسنگی هم نداشتم فقط خوابم میامد به تختم رفتم پتو را روی سرم کشیدم و فورا خوابم برد .
با وحشت نشستم سر و صدای زیادی میامد پنجره ی باز محکم کوبیده میشد باران با شدت واردِ اتاق میشد و صدای
برخوردش به کف زمین میامد , قسمتِ پایین تختم که نزدیک به پنجره بود خیس شده بود پاهایم را جمع کردم صدایی از
بیرون مانند غرش امد و رعد و برقی زد که تمام اتاق روشن شد و من روح را دیدم ,کنارِ پنجره ایستاده بود و چشم های
سبزش برق میزد ناخودآگاه جیغ زدم ,از رو تختم پاشدم پاهایم را روی زمین گزاشتم آب تا زیرِ زانو هایم امده بود رعد و برق
دیگری زد و روح ناپدید شد به سمت در اتاق رفتم, تا بازش کردم اب وارد راهرو شد و حتی از پله ها پایین رفت مادرم از
اتاقش خارج شد اولش جیغ زد فکر کردم که او هم روح را دیده اما گفت : خونه رو آب برد .
به سمت مادرم رفتم و گفتم :من میترسم.
_ چرا پنجره رو باز گزاشتی؟
_ من بسته بودمش… روح بازش کرده مطمعنم.
رعد و برقی زد زمین لرزید من فکر می کردم که سقف روی سرمان خراب میشه که خوشبختانه نشد .
مادرم به اتاقم رفت من هم دنبالش رفتم مادرم یکی از. در های پنجره را فشار داد بست و گفت :بیا این یکی رو ببند .
به سمتش رفتم قطرات باران از بیرون با شدت به صورتم می خوردند پنجره را گرفتم و فشار دادم اما باد از من قوی تر بود
تمام زورم را به کار بردم و فشارش دادم ناگهان صدای خرد شدن آمد چشم هایم را بستم احساس کردم صورتم داغ شد و
کنار رفتم صدای مادرم میامد که داد میزد : صورتت

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: سها مردای

ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی

تعداد صفحات: 219

بخشی از داستان:

لبخندی زد و گفت:
چون تو رو پیشم فرستاده که نجاتت بدم. –
متعجب تر از قبل گفتم:
منظورت چیه؟ کی من رو فرستاده؟ –
بدون جواب از تخت بلند شد، پروندم رو نگاهی انداخت ؛ همین
طور که مشغول چک کردن پرونده بود گفت:
دو تا جعبه قرص می دم قباد. جعبه زرد رنگ رو امشب بخور تا –
فرداشب حالت تهوع داری. پس فردا دیگه اون قرصا رو نخور، به
جاش جعبه سفید رو مصرف کن، ویتامینه است، تا بتونی واسه
مهمونی بیای.
بدون این که منتظر جوابی از من باشه از اتاق خارج شد. قباد
باچهره ای بیحوصله و لحنی شاکیانه گفت:
بهتری یانه؟ من رو از کار زندگی انداختی. –
سری تکون دادم.بعد تموم شدن سرمم برگشتیم خونه.
عزت روی صندلی مجللش روبه رو تلویزیون در حال کشیدن
سیگار بود.
با شنیدن صدای پای ما با عصبانیت گفت:
اون قرصای اردلان رومی خوری تا خوب بشی. حال باهات –
وقتی مریضی کیف نمی ده باید سر حال باشی تا خوشم بیاد.
دندونام رو هم فشار دادم. رفتم تو اتاق قرص ها رو نگاهی
انداختم، از جعبه زرد قرصی رو بدون آب انداختم بالا و رو تختم
دراز کشیدم، کم کم علائم حالت تهوع پیدا کردم.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

 

نویسنده: لیلین

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 546

بخشی از داستان:

با تردید زمزمه کردم.
_ سکته که نکرده؟!
_ نمی دونم والله. باید برم ببینم.
_ منم می یام.
_ تو کجا؟ بمون خونه شاید لازم شد چیزی برامون بیاری. یه سر به خونه ی بی بی هم بزن ببین
چیزی رو گاز نمونده باشه، درو پنجره ها رو هم قفل کن معلوم نیست بی بی چقدر باید تو
بیمارستان بمونه. دیگه سفارش نکنم ها، من رفتم.
_ باشه فقط منو بی خبر نذارین.
مامان سرتکان داد و رفت.
از وقتی بی بی تنها زندگی می کرد یه سری یدکی از کلیدهاش تو خونه ی ما بود و مدارک
شناسایی و بیمه ی بی بی هم دست مامان بود.
با ناراحتی وارد خونه شدم. کلید های خونه ی بی بی رو برداشتم و با پس زدن فکر اینکه مثل
تموم سالهای کودکیم از اون پلکان آهنی برای ورود به اون خونه استفاده کنم، از در بیرون زدم.
مادام عصا زنان درحال ورود به کوچه بود. ایستادم تا باهاش سلام و احوالپرسی کنم. نمی خواستم
با دیدنم در حال ورود به خونه ی بی بی نگران شه.
به محض اینکه درخونه باغ پشت سر مادام بسته شد، کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد حیاط خونه
ی بی بی شدم. یه حیاط چهارگوش با باغچه ی بزرگی که کمی از سطح زمین ارتفاع داشت و دوتا
درخت تنومند گلابی با چند تا بوته ی نسترن که به دیوار گرفته و بالا رفته بودن، توش کاشته شده
بود.
پنجره های لخت و عور زیر زمین و فضای خالیش زودتر از نمای دوطبقه ی خونه و پله هاش، جلو
چشمم قرار گرفت. یه زمانی اونجا شده بود کارگاه ستار که صبح تا شب خودشو توش زندانی می
کرد و با کمان اره ی تو دستش طرح برش می زد.
اون یه معرق کار حرفه ای بود و تابلوهای بی نظیری ازش رو در و دیوار خونه دیده می شد.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: تیم اورورک

مترجم: صبا ایمانی

ژانر: ترسناک

تعداد صفحات: 340

بخشی از داستان:

به عقب چرخیدم ولی پیرزن دوباره در دفتر کوچکش ناپدید شده بودح پشتم را
به همهی چشاامهایی که به من خیره شااده بودند کردم و از پلهها بالا رفتمح با
وجود چمدانم نمیتوانسااتم به راحتی در را باز کنمح چند بار کورکورانه کلید را
اطراف قفل در چرخاندم تا بالاخره واردش شدح صدای کلیی را که شنیدم در
را هل دادم، وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستمح
اتاق تاریی بودح کورمال کورمال دستم را روی دیوار کشیدم تا کلید برق را پیدا
کنمح پیدایش کردم، کلید را فشار دادم و اتاق با نور ضعیفی که از لامپ وسط
سااقف میتابید روشاان شاادح به خانهی جدیدم نگاه کردم و متوجه شاادم چرا
هیچکدام از تازه استخدامیها یکسال کامل را اینجا نماندندح
تختخواب تاشوی باریکی ووشهی اتاق، کمدی قدیمی و از مد افتاده، یی میز
و یی چراغ مطالعه وسایل اتاق را تشکیل میدادندح موکت کهنه و نخنما بود و
دیوارها از کثیفی خاک ستری رنگ شده بودندح اتاق، حمام کوچکی دا شت که
داخلش یی توالت و یی وان قرار دا شتح نمیدان ستم قرارواه به پیرزن طبقهی
پایین چقدر پول داده بود ولی هر چقدر که بود، این یی کلاهبرداری بزرگ
بود

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: کیریستین گی یر

ژانر: عاشقانه، خارجی، تاریخی

تعداد صفحات: 235

بخشی از داستان:

هنگامی که زن جوان زانو زد و شروع به گریه کرد، مرد نگاهی به سرتاسر پارک انداخت.

همانطور که انتظار داشت، در این ساعت صبح پارک خالی بود.

مدت‌ها طول می‌کشید تا مردم به دویدن صبحگاهی علاقه‌مند شوند و هوا هنوز برای گدایانی که با یک روزنامه روی نیمکت‌های پارک می‌خوابیدند خیلی سرد بود.

کرونوگراف را با دقت لای پوشش پیچید و آن را در کوله‌اش انداخت.

زن جوان بر روی گل‌های زعفران پژمرده کنار یکی از درختان در کناره شمالی رود سرپنتین1 چمباتمه زده بود.

شانه‌هایش می‌لرزید و شبیه حیوانی زخمی نومیدانه هق‌هق می‌کرد.

تحمل این صحنه برای مرد سخت بود؛ ولی از روی تجربه می‌دانست که بهتر است او را تنها بگذارد. برای همین در کنارش بر روی علف‌های خیس از شبنم نشست و به سطح آرام آب خیره شد و صبر کرد.

بالاخره زن بینی‌اش را گرفت و با صورتی خیس از اشک به طرف او برگشت: “دستمال کاغذی اختراع شده؟”

“نمی‌دونم؛ ولی می‌تونم یک دستمال گلدوزی شده بهت بدم که دقیقا به درد همین زمان می‌خوره.”

“خدای من! از گریس2 کش رفتی؟”

“نگران نباش، خودش به من داد. اگه دلت می‌خواد می‌تونی دماغتو با اون بگیری، شاهزاده خانم.”
زن جوان پوزخندی زد و دستمال را به او پس داد. “دیگه به درد نمی‌خوره، متأسفم”.

“اصلا مهم نیست. مخصوصا اگه دیگه گریه نکنی”.
دوباره اشک در چشم‌های زن پر شد. “نباید اون رو رها می‌کردیم. به ما احتیاج داره! ما اصلا نمی‌دونیم که بلوف ما جواب میده یا نه… و الان دیگه هیچ شانسی هم برای فهمیدنش نداریم”.

“اگر می‌مردیم؛ حتی از الان هم کمتر به دردش می‌خوردیم

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: بهارگل

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، معمایی، روانشناسی

تعداد صفحات: 682

بخشی از داستان:

کت و شلوار نباتی، اندام لاغرم رو خوش فرم تر نشان می داد. دیگه لاغریم تو ذوق نمی زد . آرایش دخترانه صورتم
رو خیلی ماهرانه انجام داده بود. صورتم روشن تر شده بود. خط چشم کشیده شده، رنگ قهوه ای چشمام رو بیشتر به
نمایش می زاشت. موژهای پرپشتم حالت دار شده بودن. گونه های استخوانیم برجسته شده بود و لبام که باریک و
کوچک بود درشت شده بودند. در اخر کفش های ده سانتی که به زور مریم پام کرده بودم قدم رو بلند کرده بود . مریم کنارم ایستاد و ب*و*سه آبداری از لپم کرد . بیشتر از من ذوق داشت ! _ دختر تو محشری…خیلی ناز شدی…همیشه شلخته به نظر میای…اما الان راحت میشه کنارت راه رفت . سعی کردم حرفش رو نشنیده بگیرم و بغض نکنم . حق داشت شرایط من طوری نبود که همیشه لباس و آرایش عوض کنم. الان هم مجبور به این کار شدم اون هم با قرض
گرفتند!. حتی اگر شرایطش رو داشتم کافی بود کمی بیشتر به خودم می رسیدم اون موقع دیگه نمی تونستم سرپوشی
روی واقعیت زندگیم بزارم . دوباره به خودم نگاه کردم. با تغییر لباس هام انگار خودمم تغییر کرده بودم . _ دیار الان واقعا از من بزرگتر به نظر میای . با خنده گفتم : _ یکسال اختلاف، منظورته دیگه؟ . جعبه شیرینی رو به دستم داد . _ زشت بود دست خالی بری اژانس هم بیرون منتظرته…برو تا کسی نیومده . نمی دونم چرا ته دلم از این مهربانی هاش گرفت . ناخوداگاه جلو رفتم و بغلش کردم و سر رو روی شانه اش گذاشتم . از ته دل گفتم : _ ممنون . سعی کرد من رو از خودش جدا کنه. اشک تو چشماش جمع شده بود. با بغض گفت : _ الان آرایشت پاک میشه… برو دیگه تا کتک نخوردی .

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: ldkh

ژانر: تخیلی. عاشقانه

تعداد صفحات: 864

بخشی از داستان:

دستم رو بهش دادم. سرمای دستش من رو یاد اون شب نفرت انگیز انداخت. افکارم رو پس زدم و بهش خیره شدم که
گفت :
تموم شد.
متعجب گفتم :
ولی من که خودم رو می بینم.
اتریس: تو اره ولی دیگران نه!
به اتیش و مرغ بزرگ شون نگاه کردم و گفتم :
من زود میام.
بدون اینکه ترسی داشته باشم، پیش اون موجودات رفتم. آروم کنار اتیش رفتم، ای لعنتی حالا چه جوری برش دارم؟
با فکری که کردم نزدیک بود از خنده بپوکم که جلوی خودم رو گرفتم. یه سنگ برداشتم و به کله یکیشون زدم. موجود
دستش رو روی سرش گذاشت و گفت :
کار کی بود؟
دوباره یه سنگ برداشتم و اینبار به سر یکی دیگه زدم.
موجود از جاش بلند شد و گفت :
اگه بین شما یکی رو پیدا کنم که این کار رو کرده به اتیش می کشمش.
چندتا سنگ برداشتم و به سر همشون زدم. بالاخره اعصابشون خورد شد و اتیش به طرف هم پرت کردن. سریع یه
تیکه درشت از مرغ رو گرفتم و رفتم، سریع طرف اتریس دویدم که دیدم بیچاره از خنده سرخ شده. پیش اش نشستم
و دوباره به حالت اولم در اومدم و با خنده به دعوای اون موجودات نگاه کردم و گفتم :

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

 

نویسنده: فاطمه علیدوستی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 226

بخشی از داستان:

بعد چند دقیقه جلو ی ویلا نگه داشت در با ریموت باز کردو رفت تو عجب ویلایی 
چه خوشگله ایول چه نازه پر از درختای مجنون نبیمکت سفید چمنای خوشگل واقعا قشنگ بود با توقف ماشین به رو به روم نگاه کردم یه عمارت
با نمای سفید چقدر خوشگل عین این عکسا خخ
پیاده شو
اینم انگار باور کرده من خدمتکارشم باهام این جوری حرف میزنه اومدم چیزی بگم که پیاده شد نکبت اصلا مگه این نمیخواست بریم خرید من
شب چی بپوشم
منم پیاده شدمو گفتم :انگار خودت هم باورت شده خدمتکارتم اصلا چرا نرفتیم خرید من شب چی بپوشم هان هان هان جواب بده دیگه چرا
جواب نمیدی با توام جواب بده دیگه جواب ب……با قرار گرفتن دستاش رول*ب*ا*م ساکت شدم اروم گفت :کوچولو خیلی حرف میزنی اینجا
دایی جونت نیست ها منم دایت نیستم حرف زیادی بزنی یا عصبیم کنی بد میبینی حالا اروم پشت سر من بیا بعد دستشو برداشت وای خدا چرا
اینجوری کرد. پشت سرش مثل جوجه اردک راه افتادم رفتیم داخل عمارت اومایگاد چه خونه ای پر از وسایل قیمتی دکوراسیونش هم اروپایی بود
با داد آراد سه متر پریدم
شووووکت خانم بهار جعفر بیاید
چند ثانیه نگذشت همشون صف شدن
ی زن چاق بامزه که سن سالی داشت گفت :سلام آقا بعله آقا امری داشتید؟؟
ی دختر جون تر گفت:سلام 
ی مرد که بهش میخورد هم سن سال اون زنه چاقه باشه گفت :امری بود آقا

لینک دانلود رمان کلیک کنید

 

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

 

نویسنده: (تحت تعقیب) فاطمه تاجیک

ژانر: جنایی.عاشقی.پلیسی

تعداد صفحات: 388

بخشی از داستان:

– چشم خانم، کاری داشتید میتونید اون زنگ رو بزنید. فورا خودم رو میرسونم.
سرم رو تکون دادم. با گفتن با اجازه از اتاق بیرون رفت. میخواستم همهی اتاق رو زیر و رو کنم؛ ولی
میترسیدم دوربین تو اتاق باشه و توی دید من نباشه. بالاجبار مانتوم رو درآوردم و با همون تاپ مشکی
خوابیدم رو تخت و پتوی مخملی مشکی رو انداختم روم و تا سرم کشیدم بالا. گوشی که سرهنگ بهم
داده بود تو جیب کنار شلوارم بود. آروم درش آوردم. نباید جلب توجه کنم، ممکنه هر لحظه متوجه
بشن، مخصوصا اگه دوربین تو اتاق باشه. تو خودم مچاله شدم و به پهلو خوابیدم. پیامی رو با این عنوان
فرستادم به نفوذیمون:
– شاهین سرخ، من توی اتاقم، اینجا دوربین و شنود داره؟
فورا جواب داد، پیام رو باز کردم.
– نه دوربینی هست نه شنود، میتونی راحت باشی.
با خوندن پیامش پتو رو از روم برداشتم وپرت کردم پایین تخت. آخیش داشتم خفه میشدم. دوباره
گوشی رو ویبره رفت، خودش بود، نوشته بود:
– قدم اول خوب بود. ظاهرا نظر شاهین جلب شده.
خواستم ازش بپرسم کیه؛ ولی یاد حرف سرهنگ افتادم که گفته بود تحت هیچ شرایطی نخوام بفهمم
اون کیه. نوشتم:
– شاهین سرخ، از برنامه آینده شاهین اطلاعی داری؟
جواب داد:

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان