☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: لیلا.م

ژانر: عاشقانه

مقدمه:

یاسمین دکتره و در کنار خانواده زندگی شاد و قابل ستایشی داره.

همه چیز طبق روال همیشه هستش تا اینکه یه روز متوجه می شه که قراره یه مهمون عزیز کرده براشون بیاد که پسر اون ها با برادرش یاسین همکاره. یاسمین اطلاعی از هویت مهمون ها نداره، همین باعث می شه که…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: Batiii

ژانر: عاشقانه

بخشی از رمان:

 

یه سری از این آدما یه جورایی حس می کنن که ما غرورشونو و احساساتشونو لگد مال کردیم و یه جورایی شمشیرشونو از رو
بستن … درسته که ما هم یکم زیاده روی کردیم … ولی خوب تقصیر خودشون بوده …
نیما غمگین و ساکت سرش پایین بود و به صندلیش تکیه داده بود و در حالی که یه اخم کوچیک روی پیشونیش بود داشت به
حرفایم گوش می داد … انگار احتیاج داشت که دوباره ی همه ی این حرفای تکراریو بشنوه تا راحت تر باشه ..
– نیما ، سحر اصلا آدم بد دلی نیست … می دونی اون اوایل چقدر در مورد اینکه بعضیا میان و در مورد من و تو هی بهش
متلک می ندازن دلخور و ناراحت بود … چقدر با من درد دل می کرد و بهم می گفت که من به جفتتون اعتماد دارم ولی این
حرفا و اینکه مجبورم گوش بدم چقدر شدن سوهان روحم …
من و تو هم خیلی سعی کردیم که مراعات کنیم و یه رفتاری کنیم که باعث سوء تفاهم بقیه نشه … ولی فکر بعضیا مریضه …
فکر می کنن که 2تا غیر هم جنس نمی تونن که با هم یک رابطه ی سالم وکاملا دوستانه داشته باشن …
حتی موقعی ام که تصمیم گرفتیم که تو محیط کار خیلی جدی با هم برخورد کنیم تا برای تو و زندگیت مشکلی پیش نیاد ،
بازم برامون یه جور دیگه حرف درست کردن و شد یه بامبول جدید …
سحرم از سنگ نیست … ولی حرفایی که به گوشش می رسه ، باعث می شه که تمام سلسله جبار عصبیش به هم بریزه …
ولی خداییش تا حالا شده بیاد و در مورد این موضوع با ناراحتی باهات صحبت کنه یا مستقیم به خودت چیزی بگه .. یا حتی
به من …
کاری که منو تو باید به کله ی پوکمون می رسید ، اون یه جورایی غیر مستقیم بهمون نشون داد .. یه جورایی که هیچ حرمتی
این وسط شکسته نشد .. تنها کار درستی که این آشفتگی رو درست می کنه ، اینه که منو تو ، توی یه محیط کاری با هم
نباشیم … یه مدت از هم دور باشیم … اینجوری دوباره 3تایی می شیم همون دوستای گل و خوب همیشگی … من تازه یه
داداش خل و چل زن ذلیل پیدا کردم … چرا ناراحتی … فکر کردی به همین راحتی شرمو از روی سر تون کم می کنم …
زهی خیال باطل آقا نیما …
نیما در حالی که یه لبخند گوشه ی لبش نقش بسته بود ، به آرومی سرشو بلند کرد و گفت : ولی جات تو شرکت حسابی خالی
میشه … از این به بعد کی می خواد هی بمن گیر بده و با من مخالفت کنه … ازم حساب نبره .. باهام رک باشه و واقعیت ها رو
بهم بگه ..
– ایشالا ساناز جون که اومد و خواستم کار رو بهش تحویل بدم ، حسابی سفارشات لازم رو بهش می کنم … روزی یه فس
کتکت بزنه … جواباتو سر بالا بده … از هیچی برای حرص دادن و مخالفت باهات دریغ نکنه …
صدای خنده ی نیما بلند و شد ودر همون حال گفت : البته تو قابلیت های ساناز که شک ندارم .. ولی فکر نکنم تو دنیا هیچ
کس تو این جور مسائل به پای تو برسه … یادته ماهای اول که اومده بودی اینجا .. درسته منو قورت می دادی ….. بعضی
وقتا به خودم شک می کردم که شاید تو رئیس منی … خدا بگم چیکارت کنه دختر … یه ذره روی این اخلاقت کار کن …

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: پردیس نیک نام

ژانر: جنایی، معمایی

تعداد صفحات: 1683

بخشی از داستان:

انقدر اشک ریخت تا ارام شد نمیدانست چقدر گذشته اما چشمانش درد میکرد پرستار وارد اتاق شد و مسکنی به
او تزریق کرد طولی نکشید که باز هم به عالم بی خبری رفت.
چشمانش را که باز کرد خود را باز هم در ان اتاق دید اما این بار تاریک بود اتاق غرق تاریکی بود.
سرش را تکان داد باز هم ان مرد زیر لب اسمش را زمزمه کرد دایی محسن برادر مادرش مهسا دستانش را روی
تخت گزاشت و پاهایش را اویزان کرد باید میرفت او باید به خانه میرفت اصال اینجا چه میکرد حتما مادرش
نگرانش بود مثله همیشه اما با یاد اوری اتفاقات خشکش زد شلیک گلوله در سرش پیچید
تنش لرزید گوش هایش سوت میکشید یادش امد باز هم صدای شلیک گلوله چرا تمام نمیشد
دستش را روی گوش هایش گزاشت فشار داد خیسی را در ناحیه مچ دستش حس کرد اما مهم نبود او تنها
میخواست ان صدا ها قطع شود. اما نمیشد
جیغ زد با تمام وجودش نام تک تک اعضای خانواده اش را فریاد زد
محسن با صدای فریاد رز از خواب پرید سریع به سمتش رفت و او را در اغوش گرفت.
_مامان رکسانا نهال بابااااا دایی من بابامو میخوام اونا رو کشت من دیدم خودم دیدم.
_هیس میدونم عزیزم اروم باش اروم باش رز.
_نه نه نمیتونم من باید برم من باید برم خونه نمیشه مامانم زندس مگه نه دایی.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: زهرا سادات

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 541

بخشی از داستان:

خیلی با بچه ها جور نبودم با مهسام خیلی جور نبودم چون بغل دستیم بود هیچی نمیگفتم
تا دلش نشکنه
خوندی؟
اره
بهار؛ مگه میشه شاگرد اول کالس نخونه
برگشتم طرفش گفتم به کوری چشم تو اره مگه میشه نخونم
بعدشم مهسا دستمو کشید وبرد اونور حیاط که کسی نبود
نگین؟
هوم
اون پسره کی بود
کیو میگی
همون که حساب بهار رو رسید
اهان میشه نوه ی خاله ی مامانم
اونوقت چیکارش به تو
اومده بود دنبالم بریم مسافرت با خانواده هامون
اهان
دوسش داری؟
کیو
همون پسره رو
نه بابا تو که میدونی مهسا من اعتقادی به عشق ندارم

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: زهرا ارجمند نیا

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 539

بخشی از داستان:

سپهر:سالم عزیز دل من چطوری خانمم؟؟
سارا با خجالت لب گزید…خب برای من و آریانا این نوع صحبت کامال عادی
بود اما ظاهرا سارا زیادی خجالت کشیده بود…
از پشت زدم رو شونه ی سپهر : راه بیفت برو تا خانمت از خجالت آب نشده..
سپهر:خجالت چی؟؟مگه بوسیدمش..
منو شیوا از خنده سرخ شدیم و سارا از شرم…آریانا هم عادی و بی تفاوت بود
کامال…
سارا:سپهر جان راه بیفت…
انقدر با حرص گفت که سپهر سریع راه افتاد و چشم غلیظی نثارش کرد…
حض می کردم وقتی حامیم و انقدر عاشق میدیدم…خب انصافا سارا رو هم با
اون لبخند همیشه رو لبش و آرامش نگاهش نمیشد دوست نداشت..
شیوا و سارا شروع کردن به حرف زدن اما من به خیابونا خیره شدم…
دلم میخواست به آسمونی که داشت غروب می کرد خیره شم..
دلم میخواست کمی تو خودم غرق شم…
دلم…دلم …دلم اونی که میخواست و نداشت…
دلم به یتیمی عادت نداشت…به بی آرشا بودن هم همینطور…
دلم…آخ دلم…آخ امان از دلم….
صدای موزیکی که پخش می شد منو به خلسه برد…فقط خود خدا میفهمید تا
چه حد غمگینم و سعی دارم به روم نیارم ..
غروب لعنتی بازم منو یاد تو میندازه

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: نازی صفوی

ژانر: عاشقانه

بخشی از داستان:

از فشار ناخن هایم که به کف دست هایم که برای خفه کردن صدایم مشتشان کرده بودم حس کردم دست هایم آتش گرفته و می سوزد. شقیقه هایم از فشار دردی که مثل پتک به سرم کوبیده می شد داشت منفجر می شد. توی تاریکی اتاق و لا به لای گریه ی بی امانمانگار ناگهان زمان به عقب برگشت و من مثل کسی که نامه ی عملش را جلویش گرفته باشند به گذشته برتاب شدم، به ده سال پیش، به زمانی که شانزده ساله بودم. چقدر خوشبخت بودم و درست به اندازه ی خوشبختی ام یا شاید به علت خوشبختی، احمق بودم…

صدای مادر بزرگم که با غرغر داشت دست و پایش را آب می کشید از توی حیاط می آمد که:(هزار بار گفتم این کتری منو دست نزنین، بابا این کتری مال وضوی منه، مگه حریف شدم؟! والله من که نفهمیدم توی این خونه باید به چه زبونی حرف زد)

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مصطفی مستور

بخشی از داستان:

پسر جوان انگار دارد برای دختر مقابلش داستان هیجان انگیزی را تعریف می کند. دست هایش را در هوا تکان می دهد و شکلک در می آورد، دختر ریسه می رود.

مهرداد با دستمال لب هاش رو پاک می کند و می گوید دوباره چی هست؟

قرار تحلیل، جامعه شناسانه ای باشه از علت خودکشی دکتر محسن پارسا که دو سال قبل خودش رو از طبقه هشتم یک ساختمان بیست و شش طبقه پایین انداخت. سازمان پژوهش های اجتماعی پیشاپیش پایان نامه رو خریده. قراره تا سه ماه دیگه پایان نامه رو تحویل بدم.بعد هم دنیا را چه دیدی شاید یک جولیای ایرانی برای خودم دستو پا کردم. راستی چرا جولیا رو نیاوردی؟ با این وصفی که از او کردی خیلی دلم می خواد ببینمش.

چهره ی مهرداد به وضوح در هم می رود. دست هاش را ستون سرش می کند و شقیقه هاش را با کف دست ها فشار می دهد.

می گمیم حالت خوبه؟

بی آنکه سرش رو بالا بیاورد می گوید دخترم الان چهار سال داره. دو سال پیش مادرش سرطان گرفت و وضع روحیش باز هم بدتر شد. جولیا می گه بهترین فرض اینه که خدایی در کار نباشه چون فقط در این صورته که مجبور نیستم گناه وجود بیماری های لاعلاج را گردن او بی اندازم.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: م.معدب پور

ژانر: طنز، عاشقانه

مقدمه:

دوتا دوست که بعد از تحصیلات عالیه از خارج کشور بر می گردن.

هنوز نرسیده مادر فرهاد تصمیم به زن دادن پسرش می گیره، ولی پسرک عاشق کسی می شه که نباید. با وجود مخالفت ها…

بخشی از داستان:

از صورت لیلا چیزی معلوم نبود اما صدای قشنگی داشت.

سوغات پدر و مادرم رو هم داد. همگی نشستیم و مشغول صحبت کردن از هر دری شدیم. در خونه فقط شادی بود که به هر گوشه ای می دوید و همه جا سرک می کشید. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که زنگ زدند و هومن وارد شد. شلوغ و پر سرو صدا. شروع به سلام و علیک با پدر و مادرم کرد.

پدرم که از حرکاغت هومن خنده اش گرفته بود پرسید: فرهاد هنوز این پدر سوخنه پشت سر من حرف می زنه؟

من- اختیار دارید پدر، غلط می کنه.

هومن- من که همه جا می شینم و بلند می شم دعاتون می کنم! همین چند ساعت پیش توی هوا پیما ذکر خیرتون بود. داشتم دعاتون می کردم.

نگاه چپ چپی بهش کردم.

هومن-به به فرخنده خانوم ماشالله مثل قالی کرمون می مونید از موقعی که از ایران رفتم تا حالا تکون نخوردید.لیلا-ممنون فرهاد خان.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: ZED.A

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 401

بخشی از داستان:

بله
-شماره ی خسرو رو بگیر.
سری تکان داد و چند لحظه بعد چراغ قرمز تلفنم روشن شد:
-دوتا از اون گنده هاشالو ؟ جانم خانوم دکتر؟
*آبسالنگ : چوب معاینهروی چشم.. واسه کِی ؟ )عطسه ای کردم و در همان حال گفتم “االن”(
*****
خسرو فرز بود. هروقت میخواستم دم دست بود. هر وقت هرچندتا نوچه و بادیگارد که میخواستم برایم
میفرستاد.
ساالری که رفت؛ دوغول تشن باال آمدند. صاف و اتوکشیده. کالس کاری خسرو باال بود. بادیگاردهای شق
ورق داشت .
ازپشت میزبلند شدم و به سمتشان رفتم . سرم را باال گرفتم و تند اما خونسرد گفتم :
-یکدست سفید تنشه . درشته ، هم قد خودتونه.
)یکیشان با صدای ناهنجاری گفت(:
هردوسرتکان دادند و تقریبا پله هارا دویدند. آنقدر عضله رو عضله آورده بودند که دست و پاهایشان ر افقط بترسهدر چه حد بزنیم؟
باز میکردند و راه میرفتند.
خودم به طرف پنجره رفتم وبا لبخند نادر و نامحسوس یکوری به تماشا ایستادم. االن بیشترازهرچیزی به
یک دوربین شکاری نیاز داشتم.
دومرد با کت و شلوارسیاه وچهارشانه دیدم که به آن سمت خیابان میروند. جانیار سرش پایین بود .
چشمانم را تنگ کردم تا بدانم با چه چیزی ور میرود که اینقدراحمقانه حواس پرت است. به او رسیدند
ویکیشان به حالت تلنگر زد روی شانه اش. جانیار متعجب بود انگار. سربلند کرد و دیدم که حرف میزنند.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: KURO

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 303

بخشی از رمان:

رفتم جلوی زنگ و شروع کردم به آنالیز کردنش.
اندازه ش برای یه زنگ، ابدا طبیعی نبود!!! به اندازه ی دو برابر هیکل من بود! و رنگش هم
مسی بود. معلوم بود سال ها از عمر این زنگ میگذره چون حسابی زنگ زده بود.)زن گ زنگ
زده!! هههه!!!(
قسمت باالی زنگ با یه طناب به یه قاب فلزی وصل شده بود و قاب فلزی بزرگی که زنگ
رو تو خودش نگه داشته بود، قرمز رنگ بود.
درست هم رنگ خون!
قابه رو دیدم تشنه ام شد!
من خون میخواااام!
»تو اومده بودی به هافمن سر بزنیا!«
»ع ه راست میگی یادم نبود!!!«
به طرف کلبه هه رفتم و در زدم.
صدای آروم و متین آقای هافمن رو شنیدم:
-بفرمایید داخل!
در رو باز کردم و با احتیاط رفتم تو.
اولین باری بود که به اتاق اقای هافمن قدم میذاشتم. در اکثر مواقع اگه با کسی کار داشت
خودش میومد تو مدرسه یا خوابگاه، سراغ اون شخص!!!
وارد کلبه شدم و در رو بستم.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان