☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مهلا ایران منش

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 319

بخشی از رمان:

رو صندلی نشستم از اینکه روی سرم هیچی نبود موهام در دید. همه هست خیلی
ناراحتم…. تازه سر لباس چقدر با شروین بحث کردم اخرش موفق شدم لباس پوشیده
بپوشم اما نتونستم حریفش بشم بزاره شال یا روسری بپوشم
سرم باال گرفتم یه مرد چاق جلوم ایستاد ه بود نگاهم میکرد لبخندی به لبش بود شیطونه
میگه جفت پا برم تو شکمش نکبت با اون چشمای هیزش
مرده عربه !!!!جمیله کوفت….. جمیله مرگ….. فکر کنم منو با جمیلش اشتباه گرفته بلندجمیله….جمیله…
شدم برم دستم گرفت شروع کرد عربی حرف زدن
شروین به سمتمون اومد و لبخندی زد.تو حال عادی نبود.. گفت: ایشون یکی از سرمایهولم کن غول بیابونی…..
داران عرب هستن خیلی ازت خوشش اومده از اول جشن از من خواسته تو رو بهش
بفروشم پول خوبیم میده اما من بهش گفتم فعال بهت نیاز دارم
دستم از دست این غول عرب بیرون اوردم بلند فریاد زدم: شروین خیلی پستی …. از ت
متنفرم
شروین که مست کرده بود خندید وگفت :بزار همه ازت استفاده کنن خسیس نباش و باز
خندید از کنارم رد شد
خودم به اتاق رسوندم در قفل کردم از خودم متنفر بودم از این زندگی کوفتی از اینکه حاال
شدم عروسکی به دست این نامرد… تمام وسایل اتاق به هم ریختم همه چی خرد کردم از
همه چی بدم میاد…. همه چی باید نابود بشه…. به نفس نفس افتادم پاهام توان نداشت
رو زمین افتادم یه سوزشی رو کف دستم حس کردم یه تیکه از شیشه تو دستم رفته,…..
شیشه بیرون کشیدم محکم دستم فشار دادم…. چشمام بستم از تمام وجودم فریاد ز دم
خداااااا……

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: نگین حبیبی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 425

بخشی از رمان:

نشونت میدم…دختره ی نحس..
از فکر بیرون اومدمو به حامد که سمت پنجره من خمهوی یابو!
شده بود گیج نگاه کردمو گفتم:
-ها؟
حامد-یه ساعت کجا سیر میکنی؟!بیا پایین!
رفت کنار و من پیاده شدم…دنبالش راه افتادم…در
همین حین به مردم اطرافم نگاه میکردم…به جایی نگاه کردم که بابا…همون جا افتاده بود…اشک جلوی
دیدمو گرفت…ولی اجازه
باریدن ندادم…وارد کوچه ی خلوتی شدیم…ترسیده بودم…زیر سایبون یه مغازه که کرکره ا ش پایین بود
وایساد…کنارش
وایسادم…مدتی نگذشته بود که یه مرد و پسر دیگم به ما اضافه شدن…مینی بوسی جلومون ترمز
کرد…حامد درشو باز کردو اشاره
کرد برم باال…رفتم باال پشت سرم پسره اومد…حامد درو بست و به راننده چیزی گفت و رفتن…خب…االن
چیکار کنم…راننده که
اعصاب نداشت گفت:
اوه اوه!االن میزنه چک و چالمو میاره پایین…سریع رفتمو یه جا نشستم…چقدر گرم بود…اه ا

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: سارا ایزدی

ژانر: ترسناک، تخیلی

تعداد صفحات: 25

بخشی از داستان:

امیر: لیلی! لیلی!
_هوم؟
امیر: حواست کجاست؟ می گم برسونمت خونه؟
_خودت کجا میری؟
امیر: کار دارم.
_باشه؛ منو برسون خونه.
*
در خونه رو باز کردم و واردش شدم. بسم اللهی زیر لب گفتم. وای! از ساعت شش بیداریم؛ بهتره
برم استراحتی کنم..
**********************
چند سال قبل:
_هانیه وایسا!
هانیه، دختر زیبای محله به خاطر دوستش فاطمه، ایستاد. سرش رو برگردوند و به قیافه ی خسته ی
فاطمه چشم دوخت.
رو به فاطمه با خنده گفت:
_عقب موندی دختر!
فاطمه نفسی تازه کرد و با لبخندش که چال گونه اش به نمایش داده می شد، گفت:
_مگه من مثل تو ورزش می کنم؟
هانیه سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. تنها خدا میزان دوستی میان این دو دختر را می دانست.
این ها عاشق هم بودند و نفس کشیدن بی یکدیگر را زنده ماندن نمی دانستند…
فاطمه از هانیه جلو زد و با خنده به سمت تاب رفت. هانیه نیز دنبال او به راه افتاد اما از چیزی که
دید تعجب کرد. به سمت راستش در کنار بوته ها رفت؛ فاطمه وقتی هانیه را دید که به سمت دیگری
می رود، دست از تاب بازی کشید و دنبال او به راه افتاد.
هانیه با گریه کنار گربه ی سیاهی که این چند روز مرحم درد هایش بود، نشست. آرام او را بلند کرد و
نوازش کرد. فاطمه نیز از دیدن جسد گربه تعجب کرد! دلش به حال هانیه سوخت؛ زیرا هانیه عاشق

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: زهرا مشکاتی

ژانر: پلیسی، اجتماعی، عاشقانه

تعداد صفحات: 232

بخشی از داستان:

علیک سلام حمید خان .
حمید سرش را بلند کرد . خم شدم و کنارش نشستم که دستش نوازش وار و خیلی سریع روی موهای مشکیم نشست .
ٓرام زمزمه می کرد .
حمید ا
-لعنت به من که باعث شدم موهاتو کوتاه کنی…
-لعنت به من که باعث شدم،روسریتو برداری و خودتو مثل پسرا کنی…
پاهایم شروع کرد به لرزیدن و دهانم خشک شد. حمید از کجا فهمیده بود ؟
-بدبخت من که هنو نمرده داری از شناسنامم استفاده کنی و باهاش کنکور دادی…
سرم را انداخته بودم پایین، دستان حمید که روی سرم بود گرم شدند و این بار به جای نوازش موهایم را محکم کشیدند .
ٓ -لعنتی من بهت گـفتم شرفتر تیش بزن و خرج منو بده
ٓب و ا
و بذاری زیر پات ؟! هاااا؟! لعنتی من بهت گـفتم خودتو به ا
؟! . چرا نمی ذاری بمیرم؟.
اشک صورتم را پوشاند و گونه هایم را خیس کرد .
-ترو خدا حمید ولم کن ، موهامر و کندی…
ٓ – ییـی ولم کنمن گـفتم بری یه شهر دیگه حمالی…؟
ا . غلط کردم به خدا ، غلط کردم . ٓییـی حمید. ا
از درد دندان هایم محکم بهم قفل شده بود و سعی می کردم دست حمید را پس بزنم .حمید موهایم را ول کرد و روی
ٓبدار کاشت .
صورتم یک صیلی ا
-اره تو غلط کردی…
ٓ دلم می خواست بگویم : قا داداش من غلط کردم که جوونیمو دارم واسه تو می سوزنم تا تو سالم و شاد باشی… اصلا
اره ا
می دونی چیه ؟ . دست من از همون اول هم نمک نداشت.
چهار دست و پا روی زمین راه رفتم و خودم را از حمید دور کردم .
حمید شروع کرد به تکان دادن ویلچرش و ا شان را زیاد کرد که ویلچرش روی زمین افتاد و صدای دادش ٓنقدر تکان ها و شدت
بلند شد.
رفتم بالای سرش و خیلی خودم را کنترل کردم تا از روی زمین بلندش نکنم

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: زهرا جاودانی پور

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 502

بخشی از رمان:

پوزخندی زد:
-بدهکارم شدیم..نه؟؟
-بدهکار بودی…..چی از جونم می خوای..؟ول کن برو دیگه…
ابرو هاشو بیشتر توهم کشید:
-بیا سوار شو ..باید برم پیش لیدا..پروازش دیر شد
برای یک لحظه از این حرفش جا خوردم..پرواز لیدا…؟؟؟
به روی خودم نیاوردم و شونه ای بالا انداختم:
وراهمو کشیدم و رفتم…با صدای در فهمیدم که از ماشین پیاده شد .خودمو به نفهمیدن زدم وخب به من چه..؟
خرامان خرامان به قدم زدنم ادامه دادم…اما برای یک لحظه حس کردم که بازوم داره مچاله میشه
و همزمان باهش داره کل بدنم کشیده میشه…با عصبانیت برگشتم …اما با دیدن قیافه ی
غضبناکش که داشت بازوم رو تو دستش له می کرد لال شدم…منو سمت ماشین برد و در رو باز
کرد و خیلی قشنگ و محترمانه تو ماشین پرتم کردودر رو محکم بست. از سمت خودش
نشست.اولین از هر کاری هم قفل مرکزی رو زد و ماشین رو روشن کرد.امپر چسبوندم و داد زدم:
به در ضربه زدمتو چه غلطی داری می کنی.؟من می خوام برم…
-این در لعنتی رو باز کن..
بدون اینکه نگاهشو از جاده بگیره گفت:
-لیدا راست می گفت که تو خیلی بچه ای …هنوز نمی دونی که با این وضع لباس ..تو این ساعت
شب نباید تنها بیرون باشی…من موندم لیدا به چه امیدی تو رو می خواد یک ماه بزاره و بره…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: نازنین ابراهیمی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 353

بخشی از داستان:

آخیش رسیدم خودمو رو تخت انداختم. واقعا هواپیما خیلی خسته کنندست..
سوگل_اول لباساتو عوض کن
سریع رو تخت نشستم و گفتم_سوگلی تو چجوری زرمی کاری یاد گرفتی؟
خندیدو نشست کنارم_ من از بچگی آموزش دیدم بابای خودم بادیگارد بودو به منم یاد داد
_کار سختیه؟
سوگل_ اگه بادیگارد کسی بشی باید از جونت مایه بزاری!!
خودمو دوباره روتخت انداختم وگفتم_من نمیدونم چرا داداش آرسام واسه من بادیگارد گذاشته انگار کسی منو
میخواد گروگان بگیره!!
سوگل_ آخه دزد زیاد شده!!!
خندیدم و چیزی نگفتم و خوابیدم..
/نفس/
با احساس تشنگی از خواب بیدارشدم ساعت 8شب بود اوووه چقد خوابیدم
بعداز شستن دست و صورتم از اتاق اومدم بیرون و رفتم… دوپله رفتم پایین که باشنیدن حرفی خشکم ز د
کاوه_میخوای با نفس چیکار کنی؟
رادوین_ اون هنوز زجر نکشیده
کاوه_به نظر من اصال این کاره خوبی نیست
رادوین_ برای چی؟
کاوه_ تونباید بخاطر گناه پدرش اونو مجازات کنی!!
رادوین با عصبانیت_ پدره همون دختر زندگی مارا نابود کرد پدرمو شکست مگه اون مرد به فکر ما بود که االن من به
فکر دخترش باشم…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: ص مرادی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 579

بخشی از داستان:

آب دهنمو قورت دادم و گفتم: ــ میشه با نیلی جون تا سر کوچه برم؟…چیزه…یه هوایی

عوض کنیم بد نیست…آخه…
سریع و با لحن بدی ادامه ی حرفم رو برید و گفت : ــ نــــــه حرفشم نزن!
اخمامو کشیدم تو هم و دلخور پرسیدم: ــ چرا اون وقت؟!
ــ چون من میگم.
عصبی نیلی رو گذاشتم زمین و به طرفش رفتم، رو به روش با فاصله ی دو قدم ایستادم و
گفتم: ــ شما همش به فکر خودتی! یه لحظه به نیلی فکر نمیکنی که پوسید تو این خونه.
حق این بچه اس که تفریح داشته باشه و بیرون از اینجا رو هم ببینه.
خیلی عصبانیش کرده بودم؛ خوب به درک. با صدایی که سعی می کرد باال نره بهم توپید: ــ
تو رو سننه؟!…نکنه توقع داری دخترم رو بسپارم به دست تویی که حافظه ی درست و
حسابی هم نداری!
با خشم دستامو مشت کردم، ناخونام توی گوشت دستم فرو شدند! نیشخند مسخره ای
تحویلم داد و گفت: ــ توی مسائلی که به تو ربط نداره دخالت نکن.
از سالن بیرون رفت و درو بهم کوبید! جلو رفتم و با خشم درو باز کردم…روی پله های
جلوی عمارت ایستادم و داد زدم: ــ یادت که نرفته من پرستارشم! پس هرچی که به نیلی
ربط پیدا کنه به منم مربوطه!
پایین پله ها ایستاده بودو با خشم نگاهم می کرد. معلوم بود حسابی از دستم شکار. با
غضب غرید: ــ تو هم یادت نره که من پدرشم! بیشتر از تو هم حالیمه که برای دخترم
چیکار باید بکنم.
نیشخند، معروفشم زد و ادامه داد: ــ و رئیس تو ! پس برو به کارت برس و تو این کارا هم
دخالت نکن. قرار نبود اینجا بمونی و تو هرچیزی که به تو ربط نداره دخالت کنی!
داشت می رفت سمت ماشین بی ریختش که داد زدم: ــ تو یه موجود خودخواه هستی، که
حتی به فکر آسایش و راحتی دخترتم نیستی!

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: ژیلا. ح

ژانر: عاشقانه، طنز

تعداد صفحات: 146

بخشی از داستان:

بعد خیلی خونسرد و ریلکس جلد چیپس ام که تموم شده بود رو مچاله کردم و گذاشتم توی پلاستیک .
دیگه به وضوح داشتن منفجر می شدن . اون لحظه قیافه ماها دیدنی بود .
من بیشتر از این که بترسم از قیافه هاشون خنده ام گرفته بود .
فکر این بودم که دق و دلی کار صبح ا چجوری لجشون ٓ من که انگار تو رشان رو سر یکی خالی کنم مشغول فکر کردن شدم که
رو در بیارم .
روناک هم که انگار نه انگار ! کلا با این سر و صداها نفهمیده بود این ور داره جنگ جهانی رخ می ده و خانوم با خیال راحت به
دلقک بازیای بازیگرای رو صحنه می خندید .
انقد خیره نگاهش کردم که برگشت و بهم نگاه کرد . تازه متوجه نگاه های عصبانی اون چند نفر کنارم شد.
تکیه اش رو از صندلی اش گرفت و سمتم خم شپ ؛ طوری که هم من رو می تونست ببینه هم اونا رو !
رومی
با صدای نسبتا ا گـفت : ٓ
ٓقایون؟
_ مشکلی پیش اومده ا
اونا هم زمان برگشتن سمت صدا تا ببینن صاحب صدا کیه و با طرز فجیعی دق و دلی نرسیدن زورشون به من رو سرش خالی
کنن !
من عکس العمل اشون رو زیر نظر داشتم ؛ اول حالتشون مثل این خروس های جنگی بود ولی بعد داشتن با دهن نیمه باز
روناک رو نگاه می کردن .
حق داشتن با این تیپـی که روناک زده این جوری..!
یکیشون که انگار هل شده بود با لکنت و سریع گـفت :
_ س..س .. سلام ..خوبی ؟ چه خبر ؟
اول چشمام گرد شد ولی بعد با صدای بلندی زدم زیر خنده .
چون بقیه تماشاگرا هم داشتن می خندیدن صدای بلند من زیاد شنیده نمی شد و اون صدای ضایع ام که انگار داشتم استارت
می زدم بین خنده ی جمعیت گم شد و یکم معقول تر شد لا اقل !
روناک که شیطنت اش گل کرده بود هی از عمد سمت من خم می شد و چیزای مسخره و بسیار چرت و پرت کنار گوشم می
گـفت و بعد خودش هم الکی می زد زیر خنده .
تابلو بود که می خواست توجه اونا رو جلب کنه !
اگه توی شرایط دیگه ای بودیم حتما روناک رو سوژه می کردم و انقد این کاراش رو با تیکه و طعنه تو سرش می کوبیدم ؛ اما از
اونجایـی که امروز از دنده ی چپ بلند شده بودم و خودمم نمی دونم چم بود ؛ حوصله ی شیطنت و کل کل نداشتم و بی
توجه بهشون سعی می کردم موضوع اصلی نمایش رو که یه تیکه اش رو هم متوجه نشده بودم بفهمم.
وردن که توجه روناک رو جلب کن
کم کم اون چند تا پسر کناری هم شروع کرده بودن به سر و صدا کردن و ادا در ا ن . عجب جو ٓ
مسخره ای !!!
فضا برام غیر قابل تحمل شده بود . اه اه ! خب بیاین یه باره پیش هم بشینین دل بدین قلوه بگیرین این چه وضعشه خب !!
اه !
به بهونه ی دستشویـی رفتن از جام بلند شدم و اومدم بیرون .
همین که در رو باز کردم سایه ی یه نفر رو پشتم حس کردم اما اهمیت ندادم و اومدم بیرون .
وردم و هندزفریم رو بهش وصل
رو یه نیمکت نشستم. گوشیم رو از تو کیفم در ا کردم . ٓ
به نیمکت تکیه دادم و چشمام رو بستم . صدای بلند اهنگ بود که توی سرم می پیچید.
یهو حس کردم هوا تاریک شد ؛ چشمامرو که باز کردم چشمام گرد شد از تعجب .
همون پسره که تو سالن کنارم نشسته بود و هی مثل این پیرزنا گیر می داد جلوم وایستاده بود و جلوی نور ر و گرفته بود.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: شیرین کیومرثی

ژانر: عاشقانه، جنایی

تعداد صفحات: 664

بخشی از داستان:

جدا شده بودن، دوش میگرفتم و سرحال میرفتم سراغ کارهام؛ اما
حیف که نمیشد.
تردمیل رو خاموش کردم، سریع از سالن زدم بیرون و از پلهها رفتم
باال. وارد حیاط پشتی که شدم باد خنک به بدن عرق کردهم خورد و
باعث شد برای چند لحظه احساس شیرینی کل وجودم رو بگیره، حاال
که عجله داشتم همه چیز زیبا و لـ*ـذتبخش به نظر میرسید. از
پلههای پشت ساختمون باال رفتم و از در بالکن وارد اتاقم شدم. سریع
سمت کمد گوشه اتاقم رفتم که وسط راه پام به قالیچهی گرد کف اتاق
گیر کرد و نزدیک بود با مغز بیفتم. به رنگ طالیی و سفید قالچه چپ
چپ نگاه کردم و چرخیدم سمت کمد که رنگ تیرهش آرامش رو بهم
تزریق میکرد. تمام وسیلههای اتاق مشکی و طالیی بود. کمد کنار در
مشکی میز توالت گوشه اتاق مشکی و طالیی. کنار پنجره تخت دونفره
مشکی که با روتختی طالیی پوشیده شده بود و پنجره بزرگ منتهی به
بالکن که با پرده مشکی و طالیی زینت داده شده بود. کاغذ دیواری
مشکی با گلهای طالیی دیوارها رو پوشونده بود. نگاه از اجزای اتاق
گرفتم. در کمد رو باز کردم، حوله و یه تیشرت سرمهای برداشتم و…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: سارا خوشحال

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 532

بخشی از داستان:

بدو بدو رفتم سمت اتاق
با باز شدن ناگهانی در، بی بی و آرش برگشتن سمت من
آرش گفت چی شده؟
برسیم به شهرمیگن راه به سمت شهر کوه ریزش کرده و بسته شده ، پاشو زودتر بریم تا هوا تاریک تر نشده
آرش از جاش بلند شد که پلیورشو بپوشه
بی بی گفت: راه که بسته است شب رو اینجا بمونید صبح راهی بشید
من گفتم: نه بی بی باید بریم کار داریم
بی بی خیلی اصرار کرد اما هر چی گفت من قبول نکردم و گفتم باید بریم
تو جاده خیلی برف نشسته بود، هوا هم هر چی به شب نزدیک تر میشدیم سردتر میشد
هیچ حرفی بین ما زده نمیشد
کلافه شده بودم، اگه راه واقعا بسته باشه چی کار کنم؟
چقدر امروز پشت سر هم بد آوردم
گوشیم زنگ میخورد اصلا حوصله جواب دادنشو نداشتم به ناچار از تو جیبم درش آوردم
مامانم بود، صدامو صاف کردم و جواب دادم، سعی کردم شاد و پرانرژی حرف بزنم
مامان پرسید:خیراتی هاتونو پخش کردید؟

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان