نویسنده: نازنین ابراهیمی
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 353
بخشی از داستان:
آخیش رسیدم خودمو رو تخت انداختم. واقعا هواپیما خیلی خسته کنندست..
سوگل_اول لباساتو عوض کن
سریع رو تخت نشستم و گفتم_سوگلی تو چجوری زرمی کاری یاد گرفتی؟
خندیدو نشست کنارم_ من از بچگی آموزش دیدم بابای خودم بادیگارد بودو به منم یاد داد
_کار سختیه؟
سوگل_ اگه بادیگارد کسی بشی باید از جونت مایه بزاری!!
خودمو دوباره روتخت انداختم وگفتم_من نمیدونم چرا داداش آرسام واسه من بادیگارد گذاشته انگار کسی منو
میخواد گروگان بگیره!!
سوگل_ آخه دزد زیاد شده!!!
خندیدم و چیزی نگفتم و خوابیدم..
/نفس/
با احساس تشنگی از خواب بیدارشدم ساعت 8شب بود اوووه چقد خوابیدم
بعداز شستن دست و صورتم از اتاق اومدم بیرون و رفتم… دوپله رفتم پایین که باشنیدن حرفی خشکم ز د
کاوه_میخوای با نفس چیکار کنی؟
رادوین_ اون هنوز زجر نکشیده
کاوه_به نظر من اصال این کاره خوبی نیست
رادوین_ برای چی؟
کاوه_ تونباید بخاطر گناه پدرش اونو مجازات کنی!!
رادوین با عصبانیت_ پدره همون دختر زندگی مارا نابود کرد پدرمو شکست مگه اون مرد به فکر ما بود که االن من به
فکر دخترش باشم…
نویسنده: ص مرادی
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 579
بخشی از داستان: