☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان

۱۰۷ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نویسنده: daniall

ژانر: درام، تخیلی

تعداد صفحات: 113

بخشی از داستان:

استاد یه اشاره به ما ک رد که یعنی وسط کلاسی اینقدر خل و چل بازی درنیار . دختره که اسمش دریا
بود یه نگاه به هممون کرد و نگاش سر من ثابت موند. چند ثانیه ای همونجوری نگام کرد. منم از رو
نرفتم و زل زدم توی چشماش. بله ! اونم یه خون آشام بود و البته خواهر داریا. بعد از چند ثانیه ای
که توی چشمام زل زده بود. همون سردرد اومد سراغم و بازم همون حس دیروزی . دریا استاد. چه قدر دانشجوهات کمه – . استاد تو به اینا میگی کم؟ یکیشون به اندازه 011 نفره – . با این حرفش به هیراد اشاره کرد و هیرادم یه لبخند دندون نما به استاد زد . استاد خب دریا جان خودتو معرفی کن – . دریا استاد معرفی چرا؟ همه فهمیدن من دریام دیگه. معرفی می خواین چی کار؟ –
استاد خیلی خب برو بشین. البته بر خلاف اسمت طوفانی هستی واسه خودت – . داریا ولی استاد خدایی بعضی وقتا خیلی آرومه – . دریا روشو کرد سمت داریا و با خنده گفت : دریا فدایت شوم آرامش قبل از طوفانه – ! استاد خیلی خب دیگه کافیه تا درس رو شروع کنم – . با حرف استاد دریا و داریا ساکت شدن. دریا! بر خلاف اسمش چقدر شلوغ بود . از اون دریا های
طوفانی بود. یه دختر سفید با چشمای عسلی و موهای بلوند رنگ کرده. در کل صورت بامزه و
خوشگلی داشت . ) دارم یه سری تغییرات می بینم توی افکارت آقا شاهین(
وسط کلاس تمام مدت سر درد داشتم. یه نگاه گذری به دریا و داریا انداختم . یعنی چی؟ اونا هم
همین حس من رو داشتن و به زور داشتن خودشون رو تحمل می کردن که از سردردشون داد و فریاد
نکنن. دستام و گذاشتم روی سرم و چشمامو روی هم فشار دادم . استاد شاهین..حالت خوبه؟ –
– بله فقط یکم سرم درد می کنه . استاد میخوای بگم برات قرصی چیزی بیارن؟ –
– نه ممنون استاد . بعد از کلاس توی محوطه ی دانشگاه نشستم. دستام رو روی شقیقه هام گذاشتم. صدای دریا رو از
پشت سرم شنیدم که داشت میومد سمت ما .

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: ملینا کریمی

ژانر: عاشقانه، درام

تعداد صفحات: 26

بخشی از داستان:

 اصلا من چیزی نمی گم! خودتون ببینید!
بدون هیچ حرف دیگری از اتاق خارج می شود ولی در را پشت
سر خود نمی بندد. با تعجب به رفتار عجیب پرستار فکر می
کند. چه چیزی او را به اینجا کشانده بود؟ چرا اینقدر شادمان
بود؟! غرق در تفکراتش است که کسی تقهای بر در نیمه باز
اتاق می کوبد. مرد بفرمایید ضعیفی از دهانش خارج می شود
و با کنجکاوی به در اتاق می نگرد.
با دیدن فرد پشت در، روح از بدنش پر می کشد. لرزهای
محسوس بر بدنش می افتد و دمای بدنش در لحظه افت می
کند. در تلاش است کلامی سخن بگوید اما آنقدر شوکه شده
است که توانایی حرف زدن ندارد. بدون اینکه پلکی بزند، اشک
هایش یکی پس از دیگری،بر روی صورتش می غلتند و گونهی
زبرش را خیس می کنند. خیره به فرد کنار در مانده است.
چشمانش، هنوز هم همان برق خاص را دارد و موهای مجعد
مشکینش، از زیر شال به طور واضح قابل رویت هستند.
با بهت لب می زند:

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: یگانه زارع

ژانر: ترسناک، تخیلی

تعداد صفحات: 65

بخشی از داستان:

خانه از اطراف با جنگل محاصره شده بود، گل های سوسن و یاس اطرافش را احاطه کرده بودند،
ورودی خانه با سنگ فرش تزیین شده بود. در چوبی بزرگی جلویش خودنمایی می کرد؛ پشت خانه
زمین پر از سبزه ای وجود داشت و وسطش آلاچیق بزرگی بود.
مبهوت دیدن خانه بودم که ناگهان سگی به ما نزدیک شد! سگ جلو آمد و آمد و تا به من رسید. جلوی
پایم ایستاد؛ از دیدنش ترسیدم! با چشمان درشت و مشکی اش بهم خیره شد بعد مثل انسان به
زبان آمد و گفت: کتی! به خانه خوش آمدی.
مبهوت حرف زدن او بودم و نفهمیدم چه شد که در آغوش زنی فرو رفتم! لباس هایش بوی عطر
یاس می دادند؛ لباس های محلی زیبایی به تن کرده بود. تمام صورتم را غرق بوسه کرد. سرم را
بالا گرفت و در چشمانم خیره شد. ناگهان اشک هایم پشت سر هم بر صورتم چکیدند و صحنه ی
اشک باران چهره ام آغاز شد.
زن که روسری اش را بالای موهای شرابی اش بسته بود با غم بزرگی به من نگاه کرد و بعد شروع
به اشک ریختن کرد. هم دیگر را در آغوش گرفته بودیم و گریه می کردیم؛ یکی در غم از دست دادن
عزیزی و دیگری در شادی به دست آوردن عزیزی.
ناگهان پترا گفت: اگر دیدارتون تمام شده، باید گوشزد کنم که وقت زیادی نداریم.
ناگهان خاله ام نگاهی به پترا کرد و گفت: سریع بیایید داخل؛ وقت کوتاهی داریم.
مرا از آغوشش خارج کرد . دستش را دور گردنم انداخت و مرا به داخل خانه برد. زمان رفتن
چرخیدم و نیم نگاهی به سگ انداختم که به سمت لانه اش در گوشه ی حیاط می رفت.
در خانه باز شد و از داخلش بوی کیک تازه و قهوه ی در حال دم کشیدن می آمد.
پترا زودتر داخل شد و گونی جن را در زمین گذاشت. )چون درش را بسته بودیم جن در جای خودش
ماند (
پترا گوشه ای روی مبل نشست.
خاله مرا نشاند و با صورت مهربانش به سمت آشپرخانه رفت؛ مشغول آوردن چای و کیک شد.
گفتم: خاله راضی به زحمت نیستیم.
گفت: کتی من! کتی جان من به خانه ام بیاد، بعد پذیرایی نشه؟
بعد گویی چیزی یادش آمده باشد، دوباره به سمت آشپزخانه رفت.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: اعظم فهیمی

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات: 325

بخشی از داستان:

سطح آبهای حوض خیره می شوم. کاش نمی آمدی سیاوش، ببین باز با خیالِ بودنَت درگیرم. تازه قصد داشتم
فراموشَت کنم که باز سر و کله ات پیدا شد، آن هم با لباس هایی سیاه که نشان از غمِ بزرگ دلت بود.
نگاهم را باال می گیرم، ابرهای خاکستری رنگ را تماشا می کنم، دلَت مانند اینها گرفته نه؟ حسابی لبریزی، گریه هم
می کنی سیاوش؟ من هم گریه کردم برای تو… برای رفتنَت، روزگار را می بینی؟ من عاشقِ تو، تو عاشقِ شیدا…
چرخه ی زشت و بد ریختی است… تو باید سمتِ من بچرخی تا این چرخه زیبا شود. یعنی می شود؟؟
به مقابلم نگاه می کنم، نمی دانم چرا آمده ام به اینجا… تقصیر، را گردن پاهایم بندازم یا دلم؟
اینکه چه چیزی مرا به اینجا کشانده را نمی دانم اما این را خوب می دانم که برای پسرِ این خانه حسابی دلتنگم.
نگاهم را روی پارچه ی سیاهِ سر در خانه می دوزم. عطرِ حضور سیاوش از این خانه بلند می شد. این حوالی عجیب
آرامش به دلم چنگ میزند. آه عمیقی می کشم، کاش بعد از مدتها یک دلِ سیر تماشایش کنم. آخر دلم مچاله شد از
غم ندیدنش، کافی نیست؟
هنوز باید انتظار کشید؟
می خواهم قدم بردارم، پاهایم در گل و الی فرو رفته و به سختی می شود قدم برداشت. خم می شوم، چینِ دامنم را
می گیرم و با دست از مقابلِ پاهایم جمع می کنم اش که صدایی می آید، نگاهم را باال می گیرم و قد راست می کنم،
برای لحظه ای سیاوشِ سیاه پوش را می بینم که کفش می پوشد، بسرعت خود را کنارِ دیوار می کشم و از آنجا دور
می شوم، نمی خواهم ببیند آن حوالی می پلکم. دوست ندارم بداند حواسم جمعِ اوست، خصوصا در این موقعیت
اسفبار…
با کفش های گِلی پا به حیاط خانه می گذارم، کفش ها را گوشه ای می گذارم تا در اولین فرصت تمیزشان کنم و به
خانه می روم، گلسا نشسته پای درسَش… بخاطر باران شدیدی که تا صبح بارید به مدرسه نرفت و خودش را تعطیل
کرد، کنارِ بخاری، فنجانی چای می ریزم و می نشینم، به بخارِ چای خیره می شوم و دستم را روی جیب جلیقه ام می
گذارم، جایی که نامه ی سیاوش را گذاشته بودم.
از خالی بودنِ جیب تعجب می کنم و با هول در جایم می ایستم، کلِ لباسم را می گردم و دامنم را کلی تکان می دهم
تا مگر کاغذی از ال به الیش به زمین اُفتد، اما زهی خیال باطل. می دَوم داخلِ حیاط، شاید زمانی که کفش ها را در
می آوردم افتاده باشد… و شاید هم… مکث می کنم، گونه هایم داغ می شود و به صورتم می کوبم…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: دلارای

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات: 150

بخشی از داستان:

سرش رو بالا گرفت.

ارغوان: عه، اومدی؟

-نه هنوز تو راهم

خنده ی بلندی کرد.

ارغوان: بلا شدیا!

-داری چیکار می کنی؟

ارغوان: دارم دنبال یه فیلم توپ می گردم.

با مکثی کوتاه ادامه داد:

آهان پیداش کردم

سی دی رو از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم

-سلام بمبئی؟

ارغوان: آره آرمان چند روز پیش گرفته من هنوز ندیدمش، تو دیدی؟

-نه بزار ببینیم

سی دی رو توی دستگاه گذاشت و به طرفم برگشت

ارغوان: تا تبلیغات این تموم شه منم میرم ذرت درست کنم

-مگه مرجان خانم نیست؟

ارغوان: نه بابا رفت خونش شبا نمیمونه

-آهان

ارغوان به آشپزخونه رفت و از دیدم خارج شد.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: f.s

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ازدواج اجباری

تعداد صفحات: 100

بخشی از داستان:

لیلی و اون دوتا جلوتر پایین رفته بودن موهای بلندمو که فردرشت کرده بودم مجدد مرتب کردم و ارام واز پله ها پایین رفتم سرمو پایین انداختم چشم دیدن ریخت اینجور ادمارو نداشتم نگاه خیلیا روم سنگینی میکرد ولی سرمو باال نگرفتم میدونم این کارم یه نیشگون از لیال داره ولی مهم نیست درست حدس زدم وقتی کنارش رسیدم یه نیشگون گرفت که نفسمو برید بعدشم یه چشم غره حسابی رفت خیلیا نز دیک میومدن و پیشنهاد ر*ق.ص میدادن ولی حوصلشونو نداشتم پاروی پاانداخته بودم وشربتمو مزه مزه میکردم و به پیست ر*ق.ص نگاه میکردم همه موهامو با دست باال سرم جمع کردمو گره زدم خیلییی گرم بود لیلی و اشکان از اول مهمونی فقط ر*ق.صیدن خوبه خسته نمیشن اه تا اینکه لیلی/ دوستان عزیز یه دوستم فوق العاده قشنگ میر*ق.صه ازش میخوام که مارو از ر*ق.ص زیباش بی نصیب نذاره صدای دست و سوت و جیغ کر کننده میومد هه چه سرخوش بودن اینا وا چرا به من نگاه میکنه بیخی بابا رومو اونور کردم که صدای اهم واهوم اومد بهش نگاه کردم که چشم غره های خفن میومد چییییییی منظورش از دوستش من بودممممم وای خدا نه اوه داره بهم نزدیک سرشو نزدیک گوشم اوردو با دندونای کلید شده گفت بیشعور داری ابروی منو میبری گمشو وسط دیگه از بازوم گرفت و تقریبا منو هل داد وسط اشکان عالمت داد که یه اهنگ عربی پخش شد شروع کردم به هیچکدومشون نگاه نمیکردم بسه خردشدنم بعد تموم شدن ر*ق.ص بازم صدای دستا بلند شد ولی نایستادم که نگاه کنم سریع از پله ها باال رفتم بعد دقلئقی که حالم سرجاش اومد به پایین رفتم که سرو گوشی اب بدم.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: عطیه جبلی

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات: 150

بخشی از داستان:

اشک می ریختم ولی انگار نمی ریختم! داشتم از پا در می اومدم؛ ولی می واستم که فکر کنم الفشه! نمی دونستم غصه ام مامان باشه یا بابایی که بدتر از ودم شوکه رسیده بود ونه و یا…. شهابی که تویِ سرد ونه وابیده بود! یادِ ببگی دام افتادم!وقتی داییم شهید شد مامان یلی گریه می کرد! بهش گفتم ” مامان؟ دایی میید چرا دیگه نیست؟ رفته مسافری؟” اشک داش رو به دست گرفت و آرومش کرد گفت ِ مامانی که نمی شد کنترل : “سفر…یا واب! در چی!…دیگه نیست” ! ِ جدیدی کردم کودکی ام ازش دوباره سوال کنیکاویِ ِ و من در عالم : ! + دا؟ واب؟! چه وابی؟! نکنه دمون دایی که می ری پیشِ ِ چهار پنج ساله زار زد! من مامان اشک بیشتری ریخت و با غصه بیشتری بغلم کرد و در آغوشِ زار! اون لح ِ من شده بود حال و روز ِ حال و روز ظه مامان! شدهاب؛ وابیده بود! تویِ سدرد ونه؛ از دمون واب دایی که می ری پیشِ دا… از دمون واب قیامتش ِ ! بعدش رو دا تعیین می کنه سر دایی که بیداریِ بیست و دو ساله ِ شهاب؛ کاش چشماش رو نمی بست.به نظرم برای یه پسر مرا زود بود! یلی زود… با فکر کردن به این موضوع : گوشم زن ورد که گفته بود صداش تویِ “دنوز بیست و دو سالم نشده دا” ! اشک ریختم! اشک بی یالت از اینکه دور و برم پرستاری پزشکی کسی دست! برادری که با اون روز چهل روز فقط تا بیسدت و دو سدالگیش ِ اشدک ریختم؛ اشدک ریختم به حال فاصله داشت..! تخ ِت م ِ کنار ِ ِچانه زده بودم و یره به حال و روز امان رویِ صدددددندلی نشدددددسدددددته بودم.دسدددددت زیر و یمش شده بودم!

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: زهرا سپهری رفیع، حمیرا خالدی

ژانر: اجتماعی، عاشقانه، طنز

تعداد صفحات: 130

بخشی از داستان:

دوباره دستم رو به سمت کارتون بردم و سعی کردم بلندش کنم ولی این بار کارتون راحت بلند شد، با ذوق و خوش خالی سرم باال آوردم که نگاهم به دست های مردونه ای که لبه های کارتون رو گرفته بود، افتاد. با تعجب به آوات نگاه کردم که پوزخند زد و یهو کارتون رو باالتر آورد که دستم از کارتون ول شد. چیزی نگفت و فقط با چشم های سردش کمی نگاهم کرد و از کنارم رد شد. اون همه قلدر بازی و زرنگ بازی در آورده بودم ولی ضایع شدم. دستی به پشت گردنم کشیدم و مظلوم زمزمه کردم: خب سنگین بود… #پارت_پانزدهم همون طور که ازم دور می شد گفت: هه… سنگین؟ با حرص به سمتش برگشتم ولی پشتش به من بود، نتونستم چیزی بگم. به سمت یه کارتون دیگه رفتم و خواستم بلندش کنم که آوات از دور من رو دید، پوزخندی زد و با صدای بلندی که من بشنوم گفت: سنگینه خانوم دست نزن. عصبی نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم؛ دستم رو به سمت کارتون بردم که یهو داد آوات بلند شد. – اون کارتون رو خودم بر می دارم خانم آرامش. بدون این که نگاهش کنم گفتم: الزم نیست خودم میارمش. صدای قدم های بلند و تندش رو می شنیدم که به سمتم می اومد. – چرا لجبازی می کنید؟ اون کارتون رو باید خودم ببرم. بعد اومد و رو به روم ایستاد و لبه های کارتون رو گرفت. – بده خودم می برمش. کارتون زیاد سنگین نبود، قدمی به عقب برداشتم و کارتون رو از دستش بیرون کشیدم. – خودم می برم. با ترس گفت: لطفا بدید به من، وسایلش شکستنیه.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: خورشید ک

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات: 682

خلاصه:

سرگذشت دختریست به نام پروانه، داستانی از جنس حقیقت و شخصیت هایی که در روزمرگی های ما زندگی می کنن و با مشکلات اجتماعی همچون ما مواجه هستند.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: فاطمه امیری

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 783

خلاصه:

سمانه دختریست با روحیات لطیف و مهربان که در زمینه های فرهنگیو سیاسی فعالیت دارد.

به خاطر نزدیک بودن با یکی از اعضای خانواده هدف انتقام یکی از گروه های خلافکار می شود و همین اتفاقات است که سبب می شود در انتخابات…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان