☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: کیریستین گی یر

ژانر: عاشقانه، خارجی، تاریخی

تعداد صفحات: 235

بخشی از داستان:

هنگامی که زن جوان زانو زد و شروع به گریه کرد، مرد نگاهی به سرتاسر پارک انداخت.

همانطور که انتظار داشت، در این ساعت صبح پارک خالی بود.

مدت‌ها طول می‌کشید تا مردم به دویدن صبحگاهی علاقه‌مند شوند و هوا هنوز برای گدایانی که با یک روزنامه روی نیمکت‌های پارک می‌خوابیدند خیلی سرد بود.

کرونوگراف را با دقت لای پوشش پیچید و آن را در کوله‌اش انداخت.

زن جوان بر روی گل‌های زعفران پژمرده کنار یکی از درختان در کناره شمالی رود سرپنتین1 چمباتمه زده بود.

شانه‌هایش می‌لرزید و شبیه حیوانی زخمی نومیدانه هق‌هق می‌کرد.

تحمل این صحنه برای مرد سخت بود؛ ولی از روی تجربه می‌دانست که بهتر است او را تنها بگذارد. برای همین در کنارش بر روی علف‌های خیس از شبنم نشست و به سطح آرام آب خیره شد و صبر کرد.

بالاخره زن بینی‌اش را گرفت و با صورتی خیس از اشک به طرف او برگشت: “دستمال کاغذی اختراع شده؟”

“نمی‌دونم؛ ولی می‌تونم یک دستمال گلدوزی شده بهت بدم که دقیقا به درد همین زمان می‌خوره.”

“خدای من! از گریس2 کش رفتی؟”

“نگران نباش، خودش به من داد. اگه دلت می‌خواد می‌تونی دماغتو با اون بگیری، شاهزاده خانم.”
زن جوان پوزخندی زد و دستمال را به او پس داد. “دیگه به درد نمی‌خوره، متأسفم”.

“اصلا مهم نیست. مخصوصا اگه دیگه گریه نکنی”.
دوباره اشک در چشم‌های زن پر شد. “نباید اون رو رها می‌کردیم. به ما احتیاج داره! ما اصلا نمی‌دونیم که بلوف ما جواب میده یا نه… و الان دیگه هیچ شانسی هم برای فهمیدنش نداریم”.

“اگر می‌مردیم؛ حتی از الان هم کمتر به دردش می‌خوردیم

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: بهارگل

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، معمایی، روانشناسی

تعداد صفحات: 682

بخشی از داستان:

کت و شلوار نباتی، اندام لاغرم رو خوش فرم تر نشان می داد. دیگه لاغریم تو ذوق نمی زد . آرایش دخترانه صورتم
رو خیلی ماهرانه انجام داده بود. صورتم روشن تر شده بود. خط چشم کشیده شده، رنگ قهوه ای چشمام رو بیشتر به
نمایش می زاشت. موژهای پرپشتم حالت دار شده بودن. گونه های استخوانیم برجسته شده بود و لبام که باریک و
کوچک بود درشت شده بودند. در اخر کفش های ده سانتی که به زور مریم پام کرده بودم قدم رو بلند کرده بود . مریم کنارم ایستاد و ب*و*سه آبداری از لپم کرد . بیشتر از من ذوق داشت ! _ دختر تو محشری…خیلی ناز شدی…همیشه شلخته به نظر میای…اما الان راحت میشه کنارت راه رفت . سعی کردم حرفش رو نشنیده بگیرم و بغض نکنم . حق داشت شرایط من طوری نبود که همیشه لباس و آرایش عوض کنم. الان هم مجبور به این کار شدم اون هم با قرض
گرفتند!. حتی اگر شرایطش رو داشتم کافی بود کمی بیشتر به خودم می رسیدم اون موقع دیگه نمی تونستم سرپوشی
روی واقعیت زندگیم بزارم . دوباره به خودم نگاه کردم. با تغییر لباس هام انگار خودمم تغییر کرده بودم . _ دیار الان واقعا از من بزرگتر به نظر میای . با خنده گفتم : _ یکسال اختلاف، منظورته دیگه؟ . جعبه شیرینی رو به دستم داد . _ زشت بود دست خالی بری اژانس هم بیرون منتظرته…برو تا کسی نیومده . نمی دونم چرا ته دلم از این مهربانی هاش گرفت . ناخوداگاه جلو رفتم و بغلش کردم و سر رو روی شانه اش گذاشتم . از ته دل گفتم : _ ممنون . سعی کرد من رو از خودش جدا کنه. اشک تو چشماش جمع شده بود. با بغض گفت : _ الان آرایشت پاک میشه… برو دیگه تا کتک نخوردی .

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: ldkh

ژانر: تخیلی. عاشقانه

تعداد صفحات: 864

بخشی از داستان:

دستم رو بهش دادم. سرمای دستش من رو یاد اون شب نفرت انگیز انداخت. افکارم رو پس زدم و بهش خیره شدم که
گفت :
تموم شد.
متعجب گفتم :
ولی من که خودم رو می بینم.
اتریس: تو اره ولی دیگران نه!
به اتیش و مرغ بزرگ شون نگاه کردم و گفتم :
من زود میام.
بدون اینکه ترسی داشته باشم، پیش اون موجودات رفتم. آروم کنار اتیش رفتم، ای لعنتی حالا چه جوری برش دارم؟
با فکری که کردم نزدیک بود از خنده بپوکم که جلوی خودم رو گرفتم. یه سنگ برداشتم و به کله یکیشون زدم. موجود
دستش رو روی سرش گذاشت و گفت :
کار کی بود؟
دوباره یه سنگ برداشتم و اینبار به سر یکی دیگه زدم.
موجود از جاش بلند شد و گفت :
اگه بین شما یکی رو پیدا کنم که این کار رو کرده به اتیش می کشمش.
چندتا سنگ برداشتم و به سر همشون زدم. بالاخره اعصابشون خورد شد و اتیش به طرف هم پرت کردن. سریع یه
تیکه درشت از مرغ رو گرفتم و رفتم، سریع طرف اتریس دویدم که دیدم بیچاره از خنده سرخ شده. پیش اش نشستم
و دوباره به حالت اولم در اومدم و با خنده به دعوای اون موجودات نگاه کردم و گفتم :

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

 

نویسنده: فاطمه علیدوستی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 226

بخشی از داستان:

بعد چند دقیقه جلو ی ویلا نگه داشت در با ریموت باز کردو رفت تو عجب ویلایی 
چه خوشگله ایول چه نازه پر از درختای مجنون نبیمکت سفید چمنای خوشگل واقعا قشنگ بود با توقف ماشین به رو به روم نگاه کردم یه عمارت
با نمای سفید چقدر خوشگل عین این عکسا خخ
پیاده شو
اینم انگار باور کرده من خدمتکارشم باهام این جوری حرف میزنه اومدم چیزی بگم که پیاده شد نکبت اصلا مگه این نمیخواست بریم خرید من
شب چی بپوشم
منم پیاده شدمو گفتم :انگار خودت هم باورت شده خدمتکارتم اصلا چرا نرفتیم خرید من شب چی بپوشم هان هان هان جواب بده دیگه چرا
جواب نمیدی با توام جواب بده دیگه جواب ب……با قرار گرفتن دستاش رول*ب*ا*م ساکت شدم اروم گفت :کوچولو خیلی حرف میزنی اینجا
دایی جونت نیست ها منم دایت نیستم حرف زیادی بزنی یا عصبیم کنی بد میبینی حالا اروم پشت سر من بیا بعد دستشو برداشت وای خدا چرا
اینجوری کرد. پشت سرش مثل جوجه اردک راه افتادم رفتیم داخل عمارت اومایگاد چه خونه ای پر از وسایل قیمتی دکوراسیونش هم اروپایی بود
با داد آراد سه متر پریدم
شووووکت خانم بهار جعفر بیاید
چند ثانیه نگذشت همشون صف شدن
ی زن چاق بامزه که سن سالی داشت گفت :سلام آقا بعله آقا امری داشتید؟؟
ی دختر جون تر گفت:سلام 
ی مرد که بهش میخورد هم سن سال اون زنه چاقه باشه گفت :امری بود آقا

لینک دانلود رمان کلیک کنید

 

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

 

نویسنده: (تحت تعقیب) فاطمه تاجیک

ژانر: جنایی.عاشقی.پلیسی

تعداد صفحات: 388

بخشی از داستان:

– چشم خانم، کاری داشتید میتونید اون زنگ رو بزنید. فورا خودم رو میرسونم.
سرم رو تکون دادم. با گفتن با اجازه از اتاق بیرون رفت. میخواستم همهی اتاق رو زیر و رو کنم؛ ولی
میترسیدم دوربین تو اتاق باشه و توی دید من نباشه. بالاجبار مانتوم رو درآوردم و با همون تاپ مشکی
خوابیدم رو تخت و پتوی مخملی مشکی رو انداختم روم و تا سرم کشیدم بالا. گوشی که سرهنگ بهم
داده بود تو جیب کنار شلوارم بود. آروم درش آوردم. نباید جلب توجه کنم، ممکنه هر لحظه متوجه
بشن، مخصوصا اگه دوربین تو اتاق باشه. تو خودم مچاله شدم و به پهلو خوابیدم. پیامی رو با این عنوان
فرستادم به نفوذیمون:
– شاهین سرخ، من توی اتاقم، اینجا دوربین و شنود داره؟
فورا جواب داد، پیام رو باز کردم.
– نه دوربینی هست نه شنود، میتونی راحت باشی.
با خوندن پیامش پتو رو از روم برداشتم وپرت کردم پایین تخت. آخیش داشتم خفه میشدم. دوباره
گوشی رو ویبره رفت، خودش بود، نوشته بود:
– قدم اول خوب بود. ظاهرا نظر شاهین جلب شده.
خواستم ازش بپرسم کیه؛ ولی یاد حرف سرهنگ افتادم که گفته بود تحت هیچ شرایطی نخوام بفهمم
اون کیه. نوشتم:
– شاهین سرخ، از برنامه آینده شاهین اطلاعی داری؟
جواب داد:

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: pari301

ژانر: عاشقانه.پلیسی.اکشن

تعداد صفحات: 352

بخشی از داستان:

بعد ناهار تشکر کردیم و رفتیم تو حیاط. سعید بدجور دمغ بود. میدونستم به خاطر حرفای اون پیرزنه، پس
پیگیر نشدم.
حوالی شب بود. همه سر پستایی که تعیین کرده بودم ایستاده بودن و خونه در امنیت کامل بود. با باز شدن حیاط
متوجه شدم که کیومرث با ماشین شخصیاش وارد حیاط شد. آروم؛ ولی محکم به سمت ماشین قدم برداشتم.
راننده که پیاده شد تعجب کردم. یه همچین رانندهای با این هیکل زیادی عجیب بود! به سعید که چند متر
اونورتر بود نگاه کردم. اون هم من رو با تعجب نگاه میکرد. کیومرث با حالی آشفته پیاده شد. رفتم سمتش که
ایستاد. با صدای رسا و محکم همیشگیم بهش سلام کردم:
-سلام خوش اومدین قربان.
تازه متوجه من شد و سرش رو بالا اورد. انگار خانوادگی چشمهاشون آبیه! موهای سفید رنگ کنار شقیقهاش
نشون میداد که دچار پیری زود رس شده که به خاطر مشکل اعصابه. سری تکون داد و سعی کرد کمی
ناراحتیش رو پنهان کنه. با لبخند کمرنگ و مصنوعی گفت:
– سلام، ممنون. پس تو صالحی؟
-بله.
-خوشحالم که سریع جاگیر شدین. دوساعت دیگه بیا داخل، باید یه سری وظایف رو روشن کنم.
-چشم قربان.
دوباره سرش رو انداخت پایین و از کنارم رد شد. متوجه نگاه سنگین راننده شدم و نگاهش کردم. کمی هول
شد! سمتش رفتم که نگاهش رو کمی دزدید. مچ گیرانه مقابلش ایستادم و کمی به اندامش نگاه کردم. با این
هیکل به بادیگارد شبیه بود تا یه راننده، مخصوصا با اون جای زخم بزرگی که کنار لبش بود.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: maria1377

ژانر: تخیلی

تعداد صفحات: 241

بخشی از داستان:

دیگه نمیخوام ببینمت ! با یه لبخند کج گفتم : – دیگه سر راهم سبز نشو ! – با کمال میل ! تنهای بهم زد و رفت . نفسم رو با حرص بیرون دادم. پسره از خود راضی ! کولم رو از روی زمین چنگ زدم و به سمت کتابخونه رفتم .
کتاب فرانسه به دست، توی اتاق مشترک نشسته بودم و داشتم برای امتحان فردا خودم رو آماده میکردم. سرم توی
کتاب بود که یهو یه تیکه کاغذ افتاد توی کتابم . سر بلند کردم اما کسی رو ندیدم. خودم رو روی مبل عقب کشیدم.
زانوهام رو جمع کردم و کاغذ رو باز کردم . بیا به کتابخونه. یه خ آ پیدا کردم. مارک « . »
پس یه خونآشام پیدا کرده. کمی معتل کردم و به سمت کتابخونه رفتم. مارک رو پشت یه میز پیدا کردم. کنارش روی
یه صندلی نشستم. کتابم رو باز کردم و خودم رو مشغول خوندن نشون دادم. آروم گفتم : – چه خبره؟
آروم جواب داد : – یکیشون رو پیدا کردم ! – کدومه؟
– اون دختر مو طلایی رو کنار قفسهی کتابها میبینی؟
– آره . – باید منتظر بشیم بره بیرون تا بتونیم کارمون رو انجام بدیم . چند دقیقه گذشت. زیر چشمی حواسم بهش بود. وسایلش رو جمع کرد تا بره بیرون . بدون اینکه شک برانگیز باشم
دنبالش رفتم. به سمت یکی از سرویسهای بهداشتی رفت. سرویس بهداشتی توی یه راهرو بود. داخل راهرو پیچید.
آروم پشت سرش رفتم. ویبره سنسور رو روی مچ دستم حس میکردم. تفنگ کوچیک رو از جیبم دراوردم. در رو باز کرد

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: mehrantakk

ژانر: ترسناک

تعداد صفحات: 111

بخشی از داستان:

نفس عمیقی از اعماق سینه ام می کشم و ریه خود را کمی تازه می کنم. من سال ها است که جن گیر
هستم. شاید عده ای باورم نداشته باشند و بگویند اسمش خرافست و من بی خودی خودم را مسخره کرده ام.
شاید اکثر مردم این فکر را پیش خود بکنند اما برایم اهمیت ندارد. زیرا شغل من جن گیری است و به وجود
خارجی جن های خبیث در این دنیا به وسیله اتفاق هایی که با چشمان خود دیده ام باور دارم. من یک جن گیر
هستم و از رو به رویی با هیچ جنی هراسی به دل ندارم . نفسم را در سینه حبس می کنم و چشمانم را ریز می کنم و با دقت به کسی که پشت پنجره اتاق ایستاده است
نگاه می کنم . دخترم است، او تیتا است. با نگاه غریبی و کینه خاصی از پنجره طبقه دوم بهم خیره شده. کمی در وسط خیایان
به قدم هایم سرعت می بخشم. و درحالی که نگاهم در نگاه غریب تیتا قفل شده، خودم را به پنجره می رسانم.
تینا حالتی را به خود گرفته که من را تا حد سکته کردن برد. چشم هایش خاکستری شده و ماده لجز و سبز رنگی
به کل صورتش پخش شده و ارام ارام از گردنش دارد به سمت پایین سر می خورد. دستش یک کتاب قران
است که برعکس به دستش گرفته. چشمانم را روی کتاب قران درشت می کنم. خیلی آشنا به نظر می رسد، آب
دهانم را قورت می دهم و با سرعت به سمت در خانه می دوم و وارد خانه می شوم و با عجله پله های طبقه اول
را طی می کنم. به همان جایی زل زده ام که تینا تا چند لحظه پیش به صورت یک تسخیر شده در امده بود! اما
حالا از او خبری نیست. فقط آن قران برعکس روی زمین افتاده. آرام قدم برمی دارم و به سمتش میروم. خم می
شوم و کتاب قران را در دست می گیرم، خشکم می زند. این کتاب قران را در آن زیر زمین خانه جن زده دیدم
همان خانه ی جن زده که زندگی من را نابود کرده. نکته ای که باعث شد من چشمانم از تعجب درشت بشود.
این است که کتاب قران بر روی سوره ایت الکرسی است، همان سوره ای که وقتی با دختر جن زده رو به رو
شدم خواندم. روی کتاب با دو خط قرمز رنگ که به نظر میاد خون باشد، یک صلیب برعکس کشیده شده بود …

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: fereshteh98

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 482

بخشی از داستان:

کمی نگاهم کردو آخر سر گفت:دوستت….آنید!…
جوری بلندگفتم چــــــی که،هرچی آدم بود سراشون برگشت طرفه ما….
سرمو که بلند کردم دیدم ملت زل زدن به ما،تازه نگاهم به سیاوش خورد که دیدم داره با اون
نگاهه مسخرش نگاهم می کنه…
بعد از اینکه جو برگشت به حالته قبل به آرین نگاه کردم،پس بگو چرا رفته بود تو فکر!…
از هنگ که اومدم بیرون…. کلی ذوق کردم:واقعا انتخابت عالیه….کی بهتر از آنید؟منم باش
حرف می زنم سعی می کنم مزه دهنشو بفهمم،من از خدامه که اون آنید خل بشه زن داداشم…
آرین که از جانبه من خیالش راحت شده بود چشمکی زد:مخلصیم…خواهر داشتن واسه همین
موقع ها خوبه دیگه…
در جوابش لبخندی زدم و…..همون موقع شامو اووردن….
مدام فکرم دورو بر آنید می چرخید…
هرچند باهاشم قهر بودم ولی خب….منم کمی تند رفتم…
خوردن شاممون که تموم شد آرین رفت تا پوله غذا رو حساب کنه…..گویا واسه همین بحث
بود که منواوورده بود بیرون…ای آرین موزی!…
چند ثانیه بیشتر از رفتنه آرین نمی گذشت که….یه پسره فوق العاده جلف اومد و پرو پرو
نشست سره میز!….منو میگی کپ کردم یه لحظه…مو به تنم سیخ شد….بسکه بد نگاهم می
کرد..خواستم بلند شم که صدای نخراشیدش تو گوشم پیچید:
کجا خانم خوشگله….بزن قیدشو بیا خودم همه جوره می خوامت!…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

 

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

 

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 2144

بخشی از داستان:

عصددبانیت به سددمت اون خونه حرکت میکنم و به مرد میگم: آقا دارین چیکار
میکنید؟
نگاهی به لباسام میندازه و با اخم میگه: از اینجاگمشو
بعد دو باره میخواد زن رو به زور به داخل خونه بکشدده که با کیفم به سددرش
میکوبم… مرد که انتظار این کارو از من نداشدت همونجور که مچ دسدت اون
زن تو دستشه به طرفم برمیگرده و میگه: تو چه غلطی کردی؟
دستشوباال میبره و با عصبانیت به صورتم سیلی میزنهبهتره دستشو ول کنی وگرنه به پلیس خبر میدم
تعادلمو از دسددت میدمو محکم به دیوار برخورد میکنم… درد بدی رو روی
پیشونیم احساس میکنم… دستمو به سمت پیشونیم میبرمکه میبینم زخم شده
و داره ازش خون میاد
با پوزخند نگام میکنه و میگه: بهت گفتم گم شددو ولی گوش نکردی… بهتره
حاال گورتو گم کنی
بعد دو باره مچ زن رو میگیره… زن تقال میکنه و با التماس نگام میکنه… دلم
برای زن میسددوزه با جیغ و داد به طرف مرده میرمو اینبار چند دفعه با کیفم به
سدر و صدورتش میزنم… مرده چند برابر منه… اما چون انتظار این کارو از من
ندا شت غافلگیرمی شه برای اینکه جلوی من رو بگیره د ست زن رو ول میکنه
که با داد میگم: فرار کن… فرار کن
زن با نگرانی بهم نگاه میکنهکه باز میگم:تو رو خدا فرار کن

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان