نویسنده: کیریستین گی یر
ژانر: عاشقانه، خارجی، تاریخی
تعداد صفحات: 235
بخشی از داستان:
هنگامی که زن جوان زانو زد و شروع به گریه کرد، مرد نگاهی به سرتاسر پارک انداخت.
همانطور که انتظار داشت، در این ساعت صبح پارک خالی بود.
مدتها طول میکشید تا مردم به دویدن صبحگاهی علاقهمند شوند و هوا هنوز برای گدایانی که با یک روزنامه روی نیمکتهای پارک میخوابیدند خیلی سرد بود.
کرونوگراف را با دقت لای پوشش پیچید و آن را در کولهاش انداخت.
زن جوان بر روی گلهای زعفران پژمرده کنار یکی از درختان در کناره شمالی رود سرپنتین1 چمباتمه زده بود.
شانههایش میلرزید و شبیه حیوانی زخمی نومیدانه هقهق میکرد.
تحمل این صحنه برای مرد سخت بود؛ ولی از روی تجربه میدانست که بهتر است او را تنها بگذارد. برای همین در کنارش بر روی علفهای خیس از شبنم نشست و به سطح آرام آب خیره شد و صبر کرد.
بالاخره زن بینیاش را گرفت و با صورتی خیس از اشک به طرف او برگشت: “دستمال کاغذی اختراع شده؟”
“نمیدونم؛ ولی میتونم یک دستمال گلدوزی شده بهت بدم که دقیقا به درد همین زمان میخوره.”
“خدای من! از گریس2 کش رفتی؟”
“نگران نباش، خودش به من داد. اگه دلت میخواد میتونی دماغتو با اون بگیری، شاهزاده خانم.”
زن جوان پوزخندی زد و دستمال را به او پس داد. “دیگه به درد نمیخوره، متأسفم”.
“اصلا مهم نیست. مخصوصا اگه دیگه گریه نکنی”.
دوباره اشک در چشمهای زن پر شد. “نباید اون رو رها میکردیم. به ما احتیاج داره! ما اصلا نمیدونیم که بلوف ما جواب میده یا نه… و الان دیگه هیچ شانسی هم برای فهمیدنش نداریم”.
“اگر میمردیم؛ حتی از الان هم کمتر به دردش میخوردیم