☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: فاطمه اشکو

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 481

بخشی از رمان:

پدره آرام سالها پیش از دنیا رفته بود و آرام از هرکدوم ملک خویشاوندی فقط یه
دونه ارث بردار بود…
یه مادر…. فقط یه خواهر به اسم دالرام که اصفهان درس میخوند و االن تو این
مهمونی حضور نداشت….
یه خاله به نام منیر، لیسانس مامایی بود و مجرد….
یه عمه به نام نسرین، 55 ساله بود، کرج زندگی میکرد، شوهرش نظامی بود و
بسیار با انظباط در امور مختلف…
یه پسر عمه به نام پیمان که با وجوده 05 سن ، تمام وقتشو به گیم نتی که پدرش
براش دایر کرده میگذرونه…
یه عمو به نام ایرج که با وجوده سن 35 هنوز ازدواج نکرده..کارخونه دار بزرگ و به
نامی تو تهران …
یه دایی به نام مهدی که با همسرش تنهایی تو کرمانشاه زندگی میکنن و دو تا پسر
دوقلو به نام شهرام و شهروز دارن…
مژده خانوم مادره آرام به سمتمون خیز برداشت و با متانت تمام دستمو فشرد…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: Elnaz Dadkhah

ژانر: فانتزی تخیلی-عاشقانه

تعداد صفحات: 338

بخشی از داستان:

– به هرحال خوشحال می شم اگه کمکی نیاز داشتی بهم بگی یا شاید بتونم یه روز
اطراف شهر رو نشونت بدم. در ضمن بدم هم نمیاد موقع تمرین فوتبال تماشاچی مثل
تو داشته باشم.
چشمکی زد و به صندلی خودش برگشت. پس اسمش لوسی بود. اسمی ملایم که
اصلا به خشم درون چشم هاش و جسارتش نمیومد. نیک نگاهی بهم انداخت و گفت:
– چطوری می خوای این کارو بکنی?
– صبر کن خودت می بینی.
منتظر موندم تا کلاس تموم شد. بچه ها یکی یکی کتاب هاشون رو بر می داشتن و
برای ناهار به سالن می رفتن. اونقدر موندم تا کلاس خلوت شه. آروم و بی عجله
مشغول جمع کردن وسایلش بود. چند قدم بهش نزدیک شدم و پشتش ایستادم.
سرمو از پشت کنار گوشش بردم. عطر موهاش برای لحظه ای حواسم رو پرت کردم.
اروم گفتم:
– هی.
با شنیدن صدام کنار گوشش از جا پرید و به سمتم برگشت. با دیدن من به سرعت
اخم چهره اش رو پوشوند و گت:
– چیه؟
– می خوام باهات صحبت کنم. البته اگه وقت داری.
– چه صحبتی؟
براق بودن و حالت تدافعی داشتن کاملا توی چشم هاش مشخص بود.
– فکر می کنم اولین برخوردی که باهم داشتیم چندان جالب نبوده. ترجیح میدم
تجدید نظر کنم.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مَری 72

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 247

بخشی از داستان:

از خونه ما تا خونه دایی یه ساعت راه بود اما من هر روز میرفتم دیدنش و وقتایی که میومد خونمون دنیا مال من میشد
بابابزرگ بود که این راه رو پیش روم گذاشت
راهی که شاید به نظر خیلیا سخت و محدود اما برای من لذت بخش بود و پر ارامش
شب رو به حرفای بابا فکر کردم , به ناله های مامان که بخاطر سر دردش بود فکر کردم …
یه لحظه یاد فوت مادربزرگم افتادم , یاد اینکه بابابزرگ چطور صبر کرد …
+ اگه ادعا میکنی الگوت پدربزرگت بوده , پس صبر کن … مثل پدربزرگت
باید صبر میکردم … چهل روز از رفتنش میگذشت و من تو این مدت شده بودم تارک دنیا
نه درس و دانشگاه و نه خواب و خوراک …
باید برمیگشتم به قبل …
باید میشدم همون فاطمه شاد و خل
+ افرین … خشم اومد اعتراف کردی خلی :((
|=
اون روز کلاس داشتم و میخواستم برم دانشگاه
بس بود عزاداری …
41
صبح زود بلند شدم و بعد از دوش کوتاهی , صبحانه مفصل چیدم و منتظر مامان و بابا
بابا : به به … خانم سحرخیز
من : پس چی که سحرخیزم
بابا : اره خب یه روزی پنگوئن هم پرواز میکرد
پشت چشم نازک کردم و گفتم : هرطور شده باید برم ازمایش دی ان ای بدم اینطور نمیشه … من به شما شک دارم
پشت میز نشست و گفت : خوبه کی بریم ؟
من : بااااباااا
خندید و گفت : ها … حق ندارم با تک دخترم شوخی کنم ؟
چایی براش ریختم و خودمم نشستم
یکم بعد مامان هم اومد
از دیدن صورت لاغر و کبودی زیر چشمش دلم گرفت اما به رو نیاوردم
بعد از صبحانه حاضر شدم و رفتم دانشگاه
هیچ کس خبر از رفتنم نداشت و میخواستم بعد از یک و ماه و خورده ای همه رو سوپرایز کنم
وارد کلاس شدم و بلند و پر انرژی گفتم : سلاااامممم

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: ر.اسکندری، arsham75

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 118

بخشی از داستان:

ماشین رو درب منزل شهاب اینا پارک کردم و خودم پیاده شدم و رفتم خونه.

خونه ی ما یه خونه خیلی بزرگ بود … بابام سهامدار عمده یه شرکت خودرو سازی بزرگ بود ، بیش از 60 درصد سهام مال بابام بود!

بعد از اونم دوست صمیمی بابام که بهش عمو سعید می گفتیم بیشترین سهام رو که بیست و پنج درصد بود داشت .

بابای شهاب هم چند تا کارخونه داشت … از اون کارخونه دارای کله گنده بود … ولی با این حال ثروتش به ثروت بابای من نمی رسید

من پسر بزرگ خانواده هستم و یه خواهر هفت ساله به اسم سارا و یه مادر مهربون و که به نظر خودم خوشگلترین و مهربونترین زن دنیاست.

سارا هم درست شبیه مادرمه کپی برابر اصل … خودمم که یه مقدار به پدرم رفته بودم و یه مقدار به مادرم …کلا میشه گفت بر و رویی دارم!

مثلا چشمام که خاکستری بود به بابام رفته بود، در حالی که رنگ چشمهای مادرم سبز بود، و موهام هم مثل مادرم لَخت و مشکی بود در حالی که پدرم موهای خشک و جو گندمی داشت.

شهاب هم یه خواهر دو قلو داشت که خودش پونزده ثانیه ازش بزرگتر بود … اسم خواهرش رها بود .

من امسال پایه سوم دبیرستان بودم و شهاب چهارم … درسمون نسبتا خوب بود … در هر حال ما پسرای ارشد ثروتمندترین مردهای شیراز بودیم …

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: ashegh Yektay : و radpoor.ali

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 82

بخشی از داستان:

_نه پروا مشکلی نیست.بگو چیکار داشتی؟
همون طورکه سرش پایین بود گفت:
_برای معاینه شبانه اومدم.
فرزاد نگاهش رو پروا قفل شده بود.عصبی شدم.رو به فرزاد گفتم:
_داداش تو سالن اصلی منتظرم باش. االن میام بریم باشه؟
_باشه پس منتظرم.
جلو رفت رو به پروا دست دراز کرد
_خوشبختم از آشنایی تون!من فرزاد محمدی هستم دوست صمیمی پاکان!
سرش رو بلند کرد. دستش رو فشرد و گفت:
_همچنین!
فرزاد که رفت نگاه عصبی من رو پروا افتاد!
***
روی تخت دراز کشیدم. اومد کنارم نشست. کیفش رو کنار خودش قرار داد و مشغول معاینه شد.
گفتم:
_پروا؟
_بعله آقا؟
دستش رو گرفتم.اون یکی دستمم زیر چونه اش گذاشتم و سرش رو باال دادم
_چرا با من این طوری میکنی؟
بی تفاوت گفت:
_متوجه نمیشم.
دستش رو کشیدم. تو بغلم افتاد.
معترض خواست ازم دورشه.
_چیکار میکنین؟
محکم گرفتمش
_تو اسم من رو بلد نیستی؟ چرا این طوری هستی؟
_چرا باید شما رو با اسم صدا کنم؟
به بازوهاش فشار آوردم.
_پروا! بس کن. داری آزارم میدی.
بازم خواست کنار بره.یاد نگاه های فرزاد افتادم.عصبی شدم .دوباره چرا ؟ نمیدونستم. یه حسی عذابم میداد. دو دستم رو
،روی صورتش گذاشتم.صورتم رو جلو بردم و بی وقفه فاصله بین صورتامون رو کم کردم.
بی حرکت بود. حس شیرینی تموم وجودم رو پر کرد.حسی که اسمش رو نمیدونستم. نمیدونستم یا…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

دانلود رمان قشاع

 

نویسنده: نیلوفر قائمی فر

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 418

لینک دانلودلینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: meli770

ژانر: عاشقانه, اجتماعی, هیجانی

تعداد صفحات: 390

بخشی از داستان: 

فوتبال داشت ,صداشم تا اونجایی که دلم میخواست بردم باال وواییی چه حالی

میده,دیگه کسی نیسست بگه باید مطین رفتارکنی,بزرگ شدی ازاین حرفا ولمون کن
بابا,

درفشان:

لم داده بودم روی مبل داشتم ادامس برای خودم میترکوندم,تی وی هم روشن بود

صداش معمولی,گوشیمم داشت اهنگ پخش میکرد ,لوازم ارایشمم جلوم ولو بود ,نمی

دونم چرا بدجور دلم ه*و*س*یه دورهمی دخترونه کرده بود بدجور,واقعا دلم

میخواست ,خیلی وقت بود دورهم جمع نشده بودیم,اگرم دورهم جمع میشدیم خیلی

خانومانه باید رفتارمیکردیم,تا یه ذره صدای خندمون میرفت باال باید به هزارنفررررر

جواب پس میدادیم,وگوش دادن به حرفاو نصحیت های هروزه دیگه نگفته همش رو

ازبربودم,نه که فقط به مادخترا گیربدناااااااا نههه به پسرای بدبختم گیرمیدادن,فقط

پسرا مجبور نبودن لباس ده هزارکیلویی تحمل کنن,فقط خوبیش این بود که ماها

عاشق اینجور لباسا بودیم ,فقط چندتا ازقوانین عمارت رو دوس داشتم,یکیش همین

پوشیدن لباسای اشرافی بود,یکیشم این بودکه درهر صورتی نه باید ازغذات

بزنی,یکی دیگه اینکه وقتی میخوای بری خرید اگه حال نداشته باشی میوردن

خونه و از قوانین دیگه باید بگم...

لینک دانلود رمان کلیک کنید

 

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

ژانر: ترسناک

تعداد صفحات: 194

بخشی از داستان:

گاهی وقتا ما آدما فکر میکنیم که یه اتفاق باعث شده همه چیز تغییر کنه.
تمام چیزایی که دور و برمونه، با سرعت سرسام آوری شروع به تغییر کنه و ما بمونیم و جهانی از تغییرات!
اما من میخوام واقع بینانه تر فکر کنم! در واقع، این ماجرا با یه اتفاق شروع نشد. همه چیز از قبل وجود داشت…

و فقط یه اتفاق لازم بود! یه اتفاق که من رو وارد سرنوشتم کنه!
سرنوشت واقعیم. نه سرنوشتی که خیال میکنم مال منه! *** احساس میکردم یکی داره کرم میریزه و شن یا ماسه یا هر کوفت دیگه ای رو میریزه تو صورتم.
البته مشکلم فقط این نبود! گرمم هم بود.
انگار یه نفر بخاری رو روی آخرین درجه اش روشن کرده بود و میخواست مَنِ بدبختو بپزه!!!
هر چی صبر کردم کسی که داشت شن و ماسه میریخت بس نمیکرد!
توی خواب و بیداری غریدم: -نکـــن شراره!!! مگه شعور نداری؟
البته این که سوال کردن نداره. تنها چیزی که شراره نداره، شعوره.
وگرنه کِرم داره. سادیسم داره. مازوخیسم داره. کلا بچه امون از همه لحاظ فوله ماشالله!
با مهربونی گفتم:
-شراره جان، نکن دیگـــه!
ولی بازم ادامه داد!!!
دیگه اعصابم خرد شد. چشمامو باز کردم و دستمو بردم بالا که یدونه بزنم…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

 

نویسنده: ریحانه صدری

ژانر: عاشقانه، همخونه ای، ازدواج اجباری

تعداد صفحات: 555

بخشی از داستان:

ماریا… ماریا… ماریااااااا
با کلافگی پتو رو از سرش کنار زد فقط یک نفر جرات می کرد بدون اجازه به اتاق او بیاد.
ماریا: تو… هیچ وقت… آدم… نمیشی.
بهار سر خوشان خندید و گفت: مگه فرشته ها هم آدم میشن از کی تا حالا؟
ماریا: چی میخوای؟
بهار: پاشو ببینم ناسلامتی فردا داری میری ایران اون موقع راحت گرفتی خوابیدی.
پاشو لباساتو آوردم.

ماریا: چه لباسی؟
بهار: لباس های مخصوص ایران. تو که نمیخوای با این لباسهای نیم وجبی بری ایران؟!
بعد یه حالت متفکر گرفت و گفت: اینجوری بری یکی میری دو تا بر میگردی.
درسته پسر عمه من تارک دنیاست ولی دیگه نمیتونه از این زیبایی بگذره.
ماریا بالشتش را به طرف او پرتاب کرد و چند تا ناسزا هم به او گفت در حال حاضر این چیزها براش اهمیت نداشت دوری از وطن و پدرش تنها دوستش بهار براش آزار دهنده بود.
بهار: پاشو ببین چی برات خریدم.
ماریا: یه جوری میگی انگار خودم ندیدم خوبه با هم سفارش دادیم.
بهار: عکسشو دیدی خودشو نو ندیدی که.
هفته پیش از سایت لباس های اسلامی ایرانی چند دست لباس سفارش داده بودند باورش نمیشد او که در خرید لباس اینقدر وسواس داشت…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

 

نویسنده: سما جم

ژانر: عاشقانه.اجتماعی

تعداد صفحات: 242

بخشی از داستان:

دست بردم و از جیب کتم در آوردم و نگاهی انداختم. شمارهاش نا آشنا بود و همین باعث میشد که واقعا نخوام جوابش
رو بدم؛ ولی از این همه پشتکاری که به خرج داد و سه باره شماره گرفت، منم خودی نشون دادم و سبز رو کشیدم که
چه کار بیخودی کردم! صداش مثل همیشه خراشیدگی بغضش رو داشت :
ـ سالم پسرم !
ـ سالم مادر عزیز بنده، پارسال فامیل، امسال غریبه !
ـ خوبی خشایار جان ؟ کی از چین برگشتی ؟
ـ به به! اخبار دست اولتون کمی کهنه شده .یه ده روزی هست که برگشتم.
ـ گوشیت خاموش بود منم شرکتتون رو گرفتم .بهم گفتند چین هستی .
ـ ناپرهیزی کردی احوال ما رو بپرسیدی!چی شده خط عوض کردی؟
ـ سه هفته پیش از سوئد اومدیم. تو که نبودی برای کار محمد ، دو هفته دوبی رفتیم، االنم تهرانیم. میای ببینمت ؟
ـ میدونی که محمد خوشش نمیاد.منم حوصله شو ندارم.
پرید وسط حرفم و نذاشت ادامه بدم .
ـ خشی دلم تنگه، خدایار هم بهونه ت رو میگیره .نمیخوای ببینیش؟ من هیچی ، این طفلی گـ ـناه داره ، از اوندفعه که
گفتی از بچگی بارفیکس می زدی ، هر روز همین کار رو میکنه. اون که گناهی نداره.تنها داداشش تویی که اونم بیشتر از
سالی یکی دوبار نمیتونه ببینه .
گارسونی که غذام رو روی میز میذاشت ، نگاهی به من انداخت و آروم پرسید چیز دیگه ای نیاز ندارم ؟ که منم سری
تکون دادم و تشکر کردم. دیگه خوب من رو میشناختند بس که ناهارشون رو خورده بودم.
جایز بود برای اینکه غذای خوشمزهام سرد نشه ، زودتر حرف رو هم بیارم.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان